عزیزدلم 10 ماهگیت مبارک
روز 19 تیرماه که مصادف بود با آغاز ماه یازدهم تولدت ما از ظهر رفتیم خونه بابا علی اینا تا تو با عمه و عمو بازی کنی و حوصله ات کمتر سر بره. خاله مهوش برا شام ننه بی قمر و زنعمو مهشید اینا رو دعوت کرده بود، ما هم دعوت بودیم من برای اینکه به خاله ی کمکی بکنم گفتم زودتر برم اونجا ولی فایده ای نداشت چون خاله نذاشت کمکش کنم. ماشااله خانم زبر و زرنگیه و همه کاراشو تند تند انجام میده البته منم ی جورایی درگیر تو بودم. بنده خدا عمو حسین فکر کنم حدود 10-12 بار کل خونه رو با تو قدم زد و فکر کنم کمرش درد گرفت چون بعدش رو زمین غش کرد. اما تو هنوز ول کن نبودی وعمو مهدی تازه نفس باید تو رو راه میبرد. اونم خسته شد ولی وقتی میخواستن تو رو روی زمین بذارن پاهاتو محکم و خشک می گرفتی که روی زمین ننشوننت. ظهر حدود ی ساعتی خوابیدی، شب هم با «ثنا» دختر زنعمو مهشید کلی بازی کردی و خندیدی. البته موقع شام ی چرت مختصری زدی که با جیغ و ناراحتی از خواب پریدی. فکر کنم خواب بدی دیدی چون هر کار می کردیم آروم نمی شدی. بالاخره بابایی تونست با کلی تلاش و مشقت بخوابوندت که باز بعد از 15 دقیقه بیداری شدی. میخواستم شیرت بدم ولی نمی خوردی تا اینکه از روی موبایلم کلیپ حسنی رو برات گذاشتم و تو به هوای دیدن اون شیرخوردی. شاید حدود 4-5 بار کامل پخشش کردم. بعد از اون ثنا و زنعمو و عمه شیما اومدن تو اتاق و با تو مشغول بازی شدن. تو به کارای زنعمو می خندیدی و زنعمو هم قربون صدقت می رفت. بعد از بازی و خندهکمی سبزی پلو ماهی خوردی و در آخر هم با گرفتن 2 تا عکس دسته جمعی شب نوزدهم رو به پایان رسوندیم. خاله مهوش، عمه شیما خداقوت. به ما که خیلی خوش گذشت.