طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

یه شب قدر در سرله

1391/5/24 1:30
نویسنده : مامان طاها
1,104 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزدلم. قربون پسر گلم برم من که با مامانش همکاری می کنه تا مامانی بتونه روزه بگیره. چه پسر آقا و فهمیده ای دارم من. عزیزکم شبهای قدرم گذشت و ما داریم آخرین روزهای اولین ماه رمضان عمرتو سپری می کنیم. تو توی این ماه رمضان خیلی پسر خوبی بودی و کمتر از همیشه ورجه وورجه کردی اما نمیدونم چرا توی این دو شب قدر آخر یعنی شب 21 و 23 اینقدر بیقراری می کردی؟ البته ما شب 21م به پیشنهاد بابا سرله بودیم. بابا علی اینا و ما با هم عصر روز 20 رمضان که چند ساعتی از ورود تو به ماه دوازدهم زندگیت می گذشت به سمت سرله حرکت کردیم. بابایی مثل دفعه قبل پشت ماشینو برات آماده کرد تا خودت تنهایی اونجا باشی و حال صندلیای عقبو ببری. چشمکوقتی سوار ماشین شدیم و تو رو عقب گذاشتیم با کلی تلاش از لابه لای وسایل بلند شدی و ایستادی و در حالیکه دستاتو به پشت صندلیهای جلو گرفته بودی از این حس استقلال به وجد اومدی و برای اولین بار چند تا ریسه رفتی و غش غش خندیدی. خندهمن و بابایی هم که کلی تعجب کرده بودیم از این همه سرخوشی و شادی تو لذت بردیم و خندیدیم. لبخندتوی این سفر چون که دیگه بزرگ شده بودی دوست نداشتی سرجات آروم بشینی یا اینکه بخوابی. هی مدام می رفتی نزدیک پنجره ماشین و به بیرون سرک می کشیدی. منم هرچی بهت می گفتم مامان می افتی اصلا انگار نه انگار! فایده ای نداشت. ناراحتنزدیک پلیس راه اهواز با تلاش زیاد نشوندمت ولی بازم بلند شدی و ایستادی. میخواستی بیای جلو پیش ما. بالاخره از پلیس راه با کلی سلام صلوات گذشتیم. بعد از اون من اومدم عقب پیش تو و شیرت دادم. وقتی خوابت برد نزدیک پلیس راه رامهرمز بودیم. تو راحت خوابیدی منم اومدم جلو پیش بابایی. آخ آخ بازم رسیدیم به همون 15 دقیقه آخر. اوهاز بس پیچ داره آدم بدحال میشه. از همونجا تهوع پیدا کردم حتی تا ساعتها بعد از اینکه رسیدیم سرله حالم بد بود و مجبور شدم مدتی بخوابم. فشارم بالا رفته بود. خیلی دوست داشتم ببینم توی سرله چطور احیا می گیرن اما نتونستم برم حسینیشون ولی حدود ساعت 2 شب صدای دعا خوندشون توی حیاط میومد. تو هم با اینکه کلی بازی کرده بودی ولی بازم نمی خواستی بخوابی. همش نق می زدی. اونروز تو هم تا صبح احیا داشتی و هر 15 دقیقه بیدار میشدی. خیلی کلافه شده بودم چون نمی تونستم اعمال شب قدرمو انجام بدم. بالاخره ساعت 6 صبح خوابیدی. نمیدونم چی شده بود. اینم ماجرایی بود...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ناشناس
25 مرداد 91 14:08
با خواندن این مطلب به یاد سریال خداحافظ بچه ونی نی شون و روستای سرخ دره افتادم