عید فطر پر برکت
طاهای مامان سلام. قربونت برم من. میخوام برات از اولین عید فطری بگم که تو در کنار ما بودی. امسال برا عید در اهواز 3 روز تعطیل بود ولی بابایی فقط روز اولش تعطیل بود برا همین ما تصمیم گرفتیم قسمت اعظم عید دیدنی هامونو توی همین روز انجام بدیم. تو، شب عید تقریبا تا خود نماز صبح بیدار بودی، ما رو هم نذاشتی که بخوابیم لذا تا طرفای ظهر خوابیدیم؛ بعدشم تا یه چیزی خوردیم و حمومی رفتیم و تو رو حموم دادیم شد 4 عصر. حدود 4.5 رفتیم سمت خونه نه نه بی ماه سلطان که هم به نه نه تبریک بگیم هم خاله ها و دایی های بابایی که اونجا بودن ببینیم و تبریک بگیم. محمدمهدی هم بود، عزیزم، وروجک چه فلفلی هم راه می رفت. تندو تند همه جا تاب میخورد با توپش هم بازی می کرد. در عوض تو همش بیقراری و گریه می کردی. نمیدونم به خاطر شلوغی بود یا اینکه خوابت ناتمام مونده بود. خلاصه حال همه رو گرفتی. بعد از اونجا رفتیم سمت خونه آبجی مریمت. برای اولین بار بود که می دیدیمش. عزیزم عین عکسش بود. یه داداشم داشت به اسم سید مهدی، اونم 6 سالش بود. تو خیلی باهاشون رفیق شدی. تا رفتیم توی خونه دستتو به سمت مهدی جان دراز کردی و میخواستی نازش کنی. آبجی مریم هم که مشغول عروسک بازی بود و کاری با ما نداشت.
فضای اهل خانه صمیمی بود. تو هم خیلی خوشحال با شکولاتایی که برای پذیرایی آورده بودن بازی می کردی. یه نیم ساعتی اونجا بودیم. در راه برگشت یهو ماشین خودبه خود خاموش شد و ما تو راه موندیم. بابا حسنی به بابا علی زنگ زد. اونم سریع خودشو رسوند و به سختی ماشینو تا خونه بوکسل کردیم. تازه رسیده بودیم خونه که خاله نگار اینا اومدن خونمون عید دیدنی؛ بعدشم نماز مغرب عشامونو خوندیم و هممون با هم رفتیم خونه عمه فرشته مامانی برا تبریک. آخه عمه و شوهر عمه بزرگای فامیل مامان توی اهوازن. خلاصه اونجا عمه فرناز حسابی مشغولت کرد و کلی با هم حرف زدین. ما از اونجا رفتیم خونه بابا احمد اینا برای تبریک عید. دیگه شب از نیمه گذشته بود که داشتیم بر می گشتیم خونه. حسابی خسته و کوفته شده بودیم ولی روز با برکتی داشتیم و کلی هم خوش گذشت.