5آبان 91- عید قربان
سلام عزیزدلم. آقا طاهای گلم. عزیزم عید قربانت مبارک. خیلی وقته که نتونستم برات مطلب بذارم. راستشو بخوای بعضی وقتا که میخوام بیام و برات بنویسم روم نمیشه شرمندت میشم. میدونم که هیچ عذر و بهانه ای پذیرفته نیست ولی باور کن اولش پاهام درد می کرد و نمیتونستم زیاد پشت رایانه بشینم بعدشم کلاسای ریاضی تو شروع شد که خیلی وقتمو می گرفت، همون روش شیچیدا. بعد از اونم سیستمم خراب بود. پسرم خیلی دوستت دارم. من و بابایی سعی کردیم برا تولدت سنگ تموم بذاریم. خواستیم ی کاری کنیم که تکراری نباشه. برا همین من و بابایی تا ساعاتسی از نیمه شب بیدار میموندیم و برات نقاشی می کشیدیم که روز تولدت اتاقو تزیین کنیم با دست رنج خودمون. بالاخره 18 شهریور رسید. بابایی تو رو ظهر برد خونه بابا علی اینا تا ما بتونیم تزیین کنیم. ما هم با عجله کلی بادکنک باد کردیم و آویزها رو آماده کردیم و دیوارو تزیین کردیم که حاصلش شد این.خودمون که خیلی خوشمون اومد. فرداش که روز تولدت بود حسابی سرحال بودی و با دیدن اون فضای مفرح شاد شدی و هی قل می خوردی اینور اونور. عصر شد و یواش یواش مهمونا اومدن. اول عمه شیما اینا بعدم خاله نگار اینا و مامان طوبا اینا اومدن. کلی هدیه گیرت اومد. دست همه درد نکنه. شب خیلی خوبی بود.عزیزم امیدوارم سالهای سال جشن تندرستی و سعادتت رو بگیریم.
عکس ها در ادامه مطلبه