خاطرات مامان و بابا-صدای زندگی تو
از همون ابتدا که متوجه حضورت شدم خودم رو تحت نظر دکتر قرار دادم تا بتونم از تو بهتر مراقبت کنم. دکتر هم برام ی سری آزمایش نوشت و سونوگرافی و گفت وقتی 2 ماهه شدی برو انجام بده. منم که سن تو رو هفته به هفته و روز به روز ثبت می کردم به حساب خودم در 8 هفتگی رفتم و سونوگرافی کردم. اونجا بود که باورم شد که هستی، صدای زیبای قلبتو شنیدم. بدنم به لرزه افتاد. عزیزدلم، پسر قوی و شجاع من چه قلب با صلابتی داری. لبریز از عشق توأم. خیلی دوستت دارم. البته بابات خیلی غبطه خورد که نتونست صدای زندگی تو رو بشنوه.