طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

آقا طاها صد روزه شد

عزیزدلم. پسر گلم. بابا این روزا خیلی کارش سنگین شده برا همین ما ی دو هفته ایه که کوچ کردیم خونه بابا احمد اینا. جشن تولد صد روزگیت هم که 28 آذر بود اونجا گرفتیم. البته جشن جشن هم که نبود چون توی محرم بود فقط شیرینی خریدیم و عکس گرفتیم که خاطراتش برات بمونه. توی این ایام که خونه بابا احمد اینا هستیم بابا احمد حسابی سر کارت میذاره. برات قصه میگه شعر میخونه. میبردت تو کوچه تا آفتاب بخوری و مردمو و ماشینا رو تماشا کنی. تو هم نشون میدی که بابا احمدو خیلی دوست داری چون ارتباط خوبی باش برقرار می کنی. اولین بار با صدای اون بود که سرتو چرخوندی. حالا دیگه کاملا صداشو میشناسی. 27 آذر یعنی شب صد روزگیت شنیدیم که پسر خاله عمو محمد که دانشجوی پزشکی بوده...
6 آذر 1392

شاد کردن دل آدما

سلام آقا طاهای خوبم پسر گلم. چقدر خوبه که آدما بتونن دل همدیگه رو شاد کنن. اونا با این کار خدا رو از خودشون راضی و خوشنود می کنن. چی شد که اینو برات گفتم؟ دیروز 24 دی ماه سال 1390، روز چهلم شهادت امام حسین(ع) و یاران باوفاش بود. تو دیروز 125 روزه شدی و عمو محمد، شوهر خاله نگار هم سالروز تولدش بود. چند روز پیش برا عمو محمد ماموریتی پیش اومده بود کیش که برای اینکه تنها نباشه خاله نگارو هم با خودش برده بود. دیروز اونا از سفر اجباری چند روزشون برگشتن و برای تو ی خروس و ی الاغ خنده رو آوردن که موزیک هم میزد. خاله برای مامانی ی کاکائویی اورده بود که مامانی خیلی دوست داشت و خیلی خوشحال شد. دیدی چه آسون میشه مامانی رو شاد کرد؟ خلاصه جونم برات بگه که...
6 آذر 1392

5آبان 91- عید قربان

سلام عزیزدلم. آقا طاهای گلم. عزیزم عید قربانت مبارک. خیلی وقته که نتونستم برات مطلب بذارم. راستشو بخوای بعضی وقتا که میخوام بیام و برات بنویسم روم نمیشه شرمندت میشم. میدونم که هیچ عذر و بهانه ای پذیرفته نیست ولی باور کن اولش پاهام درد می کرد و نمیتونستم زیاد پشت رایانه بشینم بعدشم کلاسای ریاضی تو شروع شد که خیلی وقتمو می گرفت، همون روش شیچیدا. بعد از اونم سیستمم خراب بود. پسرم خیلی دوستت دارم. من و بابایی سعی کردیم برا تولدت سنگ تموم بذاریم. خواستیم ی کاری کنیم که تکراری نباشه. برا همین من و بابایی تا ساعاتسی از نیمه شب بیدار میموندیم و برات نقاشی می کشیدیم که روز تولدت اتاقو تزیین کنیم با دست رنج خودمون. بالاخره 18 شهریور رسید. بابایی تو رو...
6 آبان 1391

عید فطر پر برکت

 طاهای مامان سلام. قربونت برم من. میخوام برات از اولین عید فطری بگم که تو در کنار ما بودی. امسال برا عید در اهواز 3 روز تعطیل بود ولی بابایی فقط روز اولش تعطیل بود برا همین ما تصمیم گرفتیم قسمت اعظم عید دیدنی هامونو توی همین روز انجام بدیم. تو، شب عید تقریبا تا خود نماز صبح بیدار بودی، ما رو هم نذاشتی که بخوابیم لذا تا طرفای ظهر خوابیدیم؛ بعدشم تا یه چیزی خوردیم و حمومی رفتیم و تو رو حموم دادیم شد 4 عصر. حدود 4.5 رفتیم سمت خونه نه نه بی ماه سلطان که هم به نه نه تبریک بگیم هم خاله ها و دایی های بابایی که اونجا بودن ببینیم و تبریک بگیم. محمدمهدی هم بود، عزیزم، وروجک چه فلفلی هم راه می رفت. تندو تند همه جا تاب میخورد با توپش هم بازی می کرد...
2 شهريور 1391

عیادت از یه عموی مهربون

سلام و بازم سلام به پسر مهربون مامانش. روز شنبه 28 مردادماه مصادف با 29 رمضان، با هماهنگی قبلی بعد از اینکه افطار رو خونه بابا علی اینا خوردیم رفتیممنزل عمو عزت اینا که میشه پسر عموی بابا علی. عمو عزت رو که می شناسی قبلا هم ازش زیاد صحبت کردم. خودشو و خانوادش خیلی با محبتن. همیشه برا تو شعر میخونه البته به زبون محلی. اوایل ماه رمضان امسال بود که شنیدم عمو عزت برای یه عمل جراحی رفته تهران خیلی نگرانش بودیم. خداروشکر عملش به خوبی انجام شد و اون مدتی توی تهران تحت نظر بود تا اینکه چند روز پیش اومد اهواز. وقتی دیدیمش خداروشکر سرحال بود مثل همیشه. خونشون هم همون طور شلوغ بود و از مهمون خالی نمیشد. خونواده عمو عزت اینا خیلی مهمون نوازن با هم...
31 مرداد 1391

تولد مامان طوبا

سلام پسرکم، عزیز مامانیش. پنج شنبه 26 مرداد ماه سال 1391روز تولد مامان طوبا بود که به دعوت دایی معین برای افطار رفتیم رستوران فجر. خیلی شلوغ بود. یه گوشه نزدیک پنجره و کنار یه کولر بزرگ جا پیدا کردیم. بعد از مدتی لیست غذاها رو دادنو و منم به خاطر تو ماهی سفارش دادم. هرچند میدونستم ماهی آب میکشه ولی هم به خاطر اینکه شیرو زیاد میکنه و هم برای اینکه تو هم بخوری این کارو کردم. ماهیش خوشمزه بود. جای همه خالی. تو هم خوردی. مقداری هم سوپ ورمیشل بهت دادیم. بعد از شام رفتیم شهر بازی فجر که شنیده بودم بزرگترین شهر بازی برقی استانه. نمیدونم از نظر من که چندان هم بزرگ نبود. بیشتر مناسب بچه های 3 سال به بالا بود. اول بابات تو رو برد توی استخر توپ ...
31 مرداد 1391

قاب شکسته

 سلام عزیزکم، همه هستی مامانی، آقا طاهای من. امشب(سه شنبه 24 مرداد 91) وقتی از خونه بابا احمد اینا اومدیم خونه، بابایی گفت من یه کاری کردم که می ترسم اگه بگم ناراحت بشی، گفتم چی شده؟ اشاره ای به روی میز کرد و جای خالی قاب عکستو بم نشون داد و گفت عصر که روی مبل دراز کشیده بودم خوابم برد و پام خورد به قاب و افتاد شکست. با دیدن جای خالی قاب عکست یهو دلم هوری ریخت و غم بزرگی توی دلم نشست. مدام عکس تو توی نظرم میومد و نبودش آزارم میداد طوریکه بغضم ترکید و اشکام ریخت. شاید فکر کنی این که چیز مهمی نبوده ولی یادم افتاد به اون مامانایی که یه صبح بچه های عزیزتر از جونشونو بغل کردن و فردا صبحش حتی جنازه اون بچه ها هم گیرشون نیومد. یادم افتاد به م...
26 مرداد 1391

طاها دوستت داریم

سلام عزیز مامان. همه کسم. از وقتی که نصیر شلال توی المپیک مدال آورد و من فهمیدم اهوازیه هی به بابات گفتم وقتی اومد با تو بریم پیشوازش بالاخره این اولین بار بود که چنین قهرمانی رو توی استان خودمون می دیدیم. صبح بابایی برام پیامک فرستاد که امشب(23مرداد 91) ساعت 9.5 نصیر شلال نایب قهرمان وزنه برداری المپیک داره میاد. منم کلی خوشحال شدم و دوربینو آماده کردم. حدود ساعت 9 شب به همراه عمو حسین و عمو مهدی رفتیم فرودگاه. پرواز ساعت 10 نشست ولی از قهرمان خبری نبود. جمعیت زیادی برای استقبال اومده بودن. گروه مارش هم بود. یه گروه بختیاری هم توی حیاط تشمال میزدن. هیأت کاراته استان هم اومده بودن. آقا ما کلی ایستادیم. هوا به شدت گرم شده بود و تو مثل لبو شده...
24 مرداد 1391

یه شب قدر در سرله

سلام عزیزدلم. قربون پسر گلم برم من که با مامانش همکاری می کنه تا مامانی بتونه روزه بگیره. چه پسر آقا و فهمیده ای دارم من. عزیزکم شبهای قدرم گذشت و ما داریم آخرین روزهای اولین ماه رمضان عمرتو سپری می کنیم. تو توی این ماه رمضان خیلی پسر خوبی بودی و کمتر از همیشه ورجه وورجه کردی اما نمیدونم چرا توی این دو شب قدر آخر یعنی شب 21 و 23 اینقدر بیقراری می کردی؟ البته ما شب 21م به پیشنهاد بابا سرله بودیم. بابا علی اینا و ما با هم عصر روز 20 رمضان که چند ساعتی از ورود تو به ماه دوازدهم زندگیت می گذشت به سمت سرله حرکت کردیم. بابایی مثل دفعه قبل پشت ماشینو برات آماده کرد تا خودت تنهایی اونجا باشی و حال صندلیای عقبو ببری. وقتی سوار ماشین شدیم و تو رو عقب...
24 مرداد 1391