طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

عزیزدلم 10 ماهگیت مبارک

روز 19 تیرماه که مصادف بود با آغاز ماه یازدهم تولدت ما از ظهر رفتیم خونه بابا علی اینا تا تو با عمه و عمو بازی کنی و حوصله ات کمتر سر بره. خاله مهوش برا شام ننه بی قمر و زنعمو مهشید اینا رو دعوت کرده بود، ما هم دعوت بودیم من برای اینکه به خاله ی کمکی بکنم گفتم زودتر برم اونجا ولی فایده ای نداشت چون خاله نذاشت کمکش کنم. ماشااله خانم زبر و زرنگیه و همه کاراشو تند تند انجام میده البته منم ی جورایی درگیر تو بودم. بنده خدا عمو حسین فکر کنم حدود 10-12 بار کل خونه رو با تو قدم زد و فکر کنم کمرش درد گرفت چون بعدش رو زمین غش کرد. اما تو هنوز ول کن نبودی وعمو مهدی تازه نفس باید تو رو راه میبرد. اونم خسته شد ولی وقتی میخواستن تو رو روی زمین بذارن پاهات...
22 تير 1391

آخه من نمیدونم چرا من؟

سلام عزیزدلم. خوبی مامان؟ آخه من نمیدونم این همه تمایل تو برای اینکه صورت منو گاز بگیری از کجا ناشی میشه؟ جا و بیجا هم که سرت نمیشه. همین که بغلت می کنم و صورتت روبه روی صورت من قرار می گیره با دهان باز حمله می کنی و گازم می گیری. یادته شب تولد عمو مهدی(16 تیر 91) جلوی همه حتی بابا علی گازم گرفتی و من ناخودآگاه جیغ زدم. این که درست نیست مامان. باید رعایت کنی. آدم که هرجایی مامانشو گاز نمیگیره! تازه گاز گرفتن کار خوبی نیست. حالا خوبه منم گازت بگیرم؟
18 تير 1391

آش دندونی

روز نیمه شعبان همزمان با میلاد امام دوازدهم(عج) ما حدود 11ظهر رفتم خونه مامان طوبا اینا، ما یعنی من و تو با کالسکه چون بابایی سر کار بود. مامان طوبا به پیشنهاد من سوپ عدس بار گذاشت. آخه عدس و ماس تنها حبوباتهایی هستن که تو فعلا میتونی بخوری. منم دوست داشتم زمانی آش دندونی برات درست کنیم که خودتم بتونی بخوری. الان و هم میتونی از این آش بخوری. نوش جونت عزیزم. البته کار آش حدود 12 شب به اتمام رسید و ما همون شب نتونستیم پخشش کنیم. من آشو آوردم خونه تا بتونم فرداش اونو قسمت کنم و به همسایه ها بدم. آش خوشمزه ای شده بود دست مامان طوبا درد نکنه.   برای بابا علی اینا هم گذاشته بودیم ولی وقتی رفتیم بهشون بدیم دیدیم ی مادر و 2 تا پس...
18 تير 1391

اولین آلو زرد

راستی میدونی اولین آلو زرد عمرتو روز تولد بابا حسن(12تیر 91) خوردی. اینقدر بامزه گرفته بودی توی دستت و اول پوستشو با دندونات می کندی و بعد داخلشو میخوردی، اینطوری دورتادور ی آلو زردو خوردی. قربون چیز خوردنت بره مامان ...
18 تير 1391

جشن میلاد امام زمانمون(عج)

آقا طاهای گلم چهارشنبه 14 تیر 91 مصادف با 14 شعبان شب میلاد امام زمان(ع) ما بود. امام زمان ما تنها امام زنده دوران ماست که سالها و قرن هاست از چشم ما پنهان شده که اینو بهش میگن غیبت. البته بعضی از افراد که خیلی خودشون رو ساخته باشن و امام ازشون راضی باشه میتونن با امام ارتباط برقرار کنن یا حتی ایشون رو ببینن. شیعیان شب و روز میلاد امام رو جشن می گیرن و شادی می کنن و خیلیا هم نذراشونو پخش می کنن. بابایی همونروز می خواست بره بازار و برای شرکت ی مقدار وسایل الکتریکی بخره، ما هم باهاش رفتیم. مسیرای اصلی شهر و بازار به خاطر جشنها و فعالیت هیأتها و ایستگاه های صلواتی که شربت و شیرینی میدادن بسته شده بود. با سختی خودمونو به خیابان طالقانی رسوندیم. ...
18 تير 1391

جبران جشن بابایی

روز 13 تیر 91 یعنی فردای تولد بابایی، خاله نگار زنگ زد و گفت، چون دیشب نتونستیم درست حسابی برای بابا حسن تولد بگیریم امشب اونا کیک می گیرن و میان خونه ما برا جشن. البته ما همون موقع بیرون از خونه بودیم یعنی رفتیم تا برای تو حلیم بخریم. آخه این روزا به فرنی و شیر برنج چندان میلی نداری ولی خدارو شکر میونه ات با حلیم بد نیست. بعد از خرید حلیم، به پیشنهاد بابا حسن آش آبادان هم خریدیم و رفتیم منزل بابا علی اینا. آخه بابایی باید می رفت بازار چیزی بخره و برای اینکه تو حوصله ات سر نره و عمه اینا هم تو رو ببینن رفتیم اونجا. خلاصه جونم برات بگه که اونجا بودیم که خاله زنگ زد و گفت دان میان خونمون. من عذرخواهی کردم و گفتم اگه ممکنه اونا برن خونشون ما خو...
18 تير 1391

فتح سکو1

امروز(13 تیر 91) برای اولین بار با 4 دست و پا رفتی و تمام خونه رو گشتی البته من در اتاق وسطی و اتاق خوابمونو بستم تا در حضور خودم اونجاها رو بگردی آخه کلی وسیله اونجا بود و من توی آشپزخونه بودم و نگران بودم به خودت آسیب بزنی. در پایان گشت و گذار اومدی پیش آشپزخونه. آشپزخونه ی سکوی حدود 20 سانتی داره، کلی تلاش کردی که پاتو بذاری بالا، نسبتا موفق هم شدی و تونستی یکی از پاهاتو بالا بذاری ولی همون موقع تعادلتو از دست دادی و خوردی زمین. من با عجله ظرفا رو رها کردم و به سمتت دویدم اولش جیغ بلندی کشیدی ولی چند ثانیه بعد از اینکه بلندت کردم محو تماشای آشپزخونه شدی و گریه ات بند اومد. خدا رو شکر کردم که چنین پسر قوی و محکمی دارم. مرد این پسر، چقدر ما...
18 تير 1391

تکنیکت منو کشته

سلام عزیزدلم، قربون این شیرین کاریها و جذابیتت برم من که هر روز که میگذره مامانی و بابایی رو عاشقتر می کنی. از وقتی شروع کردی به چهاردست و پا رفتن خیلی قشنگ میری: یکی از زانوهاتو خم می کنی و مچ اون یکی پاتو خم می کنی و به صورت نشستن و خزیدن و چاردست و پا میری. فعلا دوربین در دسترسم نیست که ازت فیلم یا عکس بگیرم ولی هر لحظش توی ذهن خودم ثبت میشه. امروز که 13تیر 91 اه یعنی ی روز بعد از تولد بابایی، توی خونه داشتیم با هم قدم میزدیم. ماشااله تند تند راه میری و قدمای بلند بر میداری خیلی با مزه. قربونت برم، خلاصه، توی مسیر توپتو دیدیم. من عمدا از بین موانع ردت می کنم تا مهارت راه رفتنت تکمیل بشه. تو هم خوب بلدی و جاهایی که لازمه پاتو بلند می کنی و...
18 تير 1391