طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

بابایی خستگی ناپذیر

طاها جانم میخوام بدونی بابایی خیلی دوستت داره. با اینکه معمولا خسته و کوفته از سر کار بر میگرده ولی همیشه با رویی خندون و با صدایی که همیشه به آدم انرژی میده وارد خونه میشه و تو رو بغل میکنه و کلی میبوسه. هر چی بهش میگم بابا ریشات پوست بچه رو اذیت میکنه گوش نمیده. میگه پسرمه میخوام بخورمش! خلاصه... میوفتید به جون هم و کلی با هم کشتی می گیرین. البته تو هر لحظه منتظر فرصتی که ی جای صورت بابا رو علی الخصوص دماغشو گاز بگیری. برا همین معمولا دهنت بازه. گفته باشم تو بالاخره دیروز(22 اردیبهشت 91) تونستی دماغ مامانو گاز بگیری.! ای شیطون بلا ...
23 ارديبهشت 1391

قلب مامان 8 ماهگیت مبارک

سلام عزیزدلم. آقا طاهای مهربونم جان دلم. قبل از هر چیز لازمه که هشتمین ماه زندگیتو تبریک بگم، عزیزم تولدت مبارک. خیلی وقته که نتونستم از شیرین کاریها و خاطرات زیبای با تو بودن برات بنویسم. آمارش بالا رفته نمیدونم از خاطرات جدیدتر بگم یا اون قدیمی ترها که بهت بدهکارم؟! خوب به هر حال باید از ی جا شروع کنم. اول برات از 19 اردیبهشت 91 میگم که هشتمین ماهگرد تولدت بود(البته برای مامان بابا خاطره دیگه ای هم هست که شاید بعدا بهت بگم هرچند فکر میکنم با این همه مشغله بابات دیگه یادش نباشه. افسوسک! ). مثل 7 ماه گذشته دیروز باید برای چکاب میبردمت مرکز بهداشت. شب قبل خیلی دیر خوابیدم و صبح هم تو زودتر از همیشه حدود ساعت 8 صبح سرحال بیدار شدی. من که ...
20 ارديبهشت 1391

بعد از مدتی...

سلام عزیزدلم همه کسم طاها جانم. امروز اولین ساعات 16 اردیبهشت 91 اه. چند روزیه که نتونستم خاطرات با تو بودنم رو ثبت کنم. راستشو بخوای کمی بدحال بودم یعنی سرم به طرز عجیبی درد می کرد. 2 بار هم دکتر رفتم ولی فایده نداشت. البته دیروز که با بابا حسنی مفصلا درددل کردم کمی بهتر شدم خدارو شکر. دیروز یعنی 15 اردیبهشت که روز جهانی ماما هم بود دومین مرحله انتخابات نهمین دوره نمایندگان مجلس انجام شد و ما هم رفتیم و رأی دادیم و تو هم مثل دفعه قبل زحمت کشیدیو رأی مامانو انداختی تو صندوق. بعد از اونجا هم رفتیم ساختمان برج تا برای مامانی به مناسبت روز ماما کیف بخریم و البته ی کیفی هم خریدیم. دست آقا طاها و باباییش درد نکنه. بعد از اونجا با هم رفتیم خونه...
16 ارديبهشت 1391

اولین اتوبوس سواری

4 اردیبهشت 91  من و تو سوار اتوبوس شهری شدیم. تو رفتی بغل یکی از مسافرا و به بقیه مسافرا با لذت نگاه می کردی. وقتی رسیدیم خونه ی مامان طوبا شنیدیم که پسر خاله شعبانی دوست مامان نگین دو روز پیش به دنیا اومده. مامانی خیلی تعجب کرد چون حتی یادش نبود که دوستش بارداره. آخه همه فکر و ذهن مامانی تویی عزیز دل مامانش محمدمهدی جان تولدت مبارک عزیزم. خوش قدم باشی ...
16 ارديبهشت 1391

اولین تجربه سرسره بازی

عزیزدلم سلام. روز 5شنبه 31 فروردین 91 من و خاله خیلی دلمون گرفته بود برا همین خاله اومد پیشمون. بابا و عمو محمد دوتاشون شهرستان رفته بودن مأموریت. حدود ساعت 9 شب اومدن. جات خالی جگری زدیم به رگ و رفتیم پارک، دلمون خوش میخواستیم پارک جزیره رو ببینیم. اما وقتی رفتیم دیدیم چراغاش خاموشه؛ ظاهرا فقط برای تعطیلات عید و مهمانای نوروزی بازش کرده بودن. ما هم رفتیم پارک چوبی. این اولین بار بود که بعد از بارداریم به این پارک می رفتم. ما زمانی اونجا رفته بودیم که هنوز در حال ساختش بودن. بابایی تو رو گذاشت روی ی سرسره و سرت داد اما تو گریه کردی. شاید هنوز درکی از لذت سر خوردن نداری ولی ایشااله که بزرگتر شدی خودت میری و با بچه ها بازی می کنی و حالشو می ...
4 ارديبهشت 1391

بازم دلتنگی

سلام عزیزدلم. آقا طاهای گل مامانیش. امروز که دارم این مطالبو برات می نویسم حدود 1-2 ساعته که وارد ٣ اردیبهشت ٩١شدیم. هنوزم ایام شهادت حضرت زهرا سلام ا.. علیهاست. دلم خیلی گرفته. دیروز ی خبری شنیدم که خیلی دلم شکست. اون محلی که من و خیلی از دوستام درش قرآن یاد گرفتیم داره تعطیل میشه. آخه مشکل مالی شدیدی پیدا کرده. بانیهای اونجا هیچ وقت فکر پر کردن جیبشون نبودن و بیشتر خدمات مجانی بود اما حالا اونا حتی پولی ندارن که برای مرکز قرآنی جایی کرایه کنن، من از دیروز که فهمیدم به بعضی از آشناها پیامک دادم و ازشون کمک خواستم ولی فقط دوتاشون تا حالا جواب دادن. کمکا اونقدر مختصره که حتی بخش کوچیکی از کرایه هم نمیشه. خیلی ناراحتم کاش پول داشتم، ...
4 ارديبهشت 1391

اینو میگن بچه های عصر دیجیتال

پسر گلم. مهربونم. از وقتی تونستی درک بهتری از اطرافت داشته باشی یعنی حدود 6 ماهگی ی روز بابات کشف کرد که به لپ تاب علاقه خاصی داری. اونم وقتی بود که هر کاری می کردیم آروم نمیشدی. شب به نیمه رسیده بود و ما کلافه شده بودیم. برا همین بابایی لپ تابشو آورد و تو رو توی بغلش گذاشت و شروع کرد به مطالعه. تو چشات باز شد و گریه ات بند اومد و با خوشحالی شروع کردی به زدن روی دکمه های لپ تاب. اونقدر محکم میزدی که یکی از دکمه هاش کنده شد. بعد از اون هر وقت آروم نمیشی بابایی لپ تاب میذاره جلوت. عجب معجزه ای داره لپ تاب؟! ی روز هم وقتی نشونده بودمت تا بهت غذا بدم دیدم داری از روی مبل شیرجه میری به سمت زمین. نگاه کردم دیدم میخوای کنترل تلویزیون رو برداری. ...
23 فروردين 1391

ی لبخند مدبرانه

عزیزدلم. نمک مامان جیگر مامان. از اولین روزایی که وارد هشت ماهگی شدی ی کار جدید یاد گرفتی، یعنی برای برقراری و حفظ ارتباطت با اطرافیان بخصوص وقتی با تو یا درباره تو حرف میزنن بهشون ی لبخند تعارف گونه میزنی، شاید بهتره بگم ادای لبخندو در میاری. خیلی بامزه میشی. خیلی باهوشیا، میخوای همه ازت راضی باشن کلک. خیلی دوستت دارم، آقایی. ...
23 فروردين 1391