عزیزدلم سلام. روز 5شنبه 31 فروردین 91 من و خاله خیلی دلمون گرفته بود برا همین خاله اومد پیشمون. بابا و عمو محمد دوتاشون شهرستان رفته بودن مأموریت. حدود ساعت 9 شب اومدن. جات خالی جگری زدیم به رگ و رفتیم پارک، دلمون خوش میخواستیم پارک جزیره رو ببینیم. اما وقتی رفتیم دیدیم چراغاش خاموشه؛ ظاهرا فقط برای تعطیلات عید و مهمانای نوروزی بازش کرده بودن. ما هم رفتیم پارک چوبی. این اولین بار بود که بعد از بارداریم به این پارک می رفتم. ما زمانی اونجا رفته بودیم که هنوز در حال ساختش بودن. بابایی تو رو گذاشت روی ی سرسره و سرت داد اما تو گریه کردی. شاید هنوز درکی از لذت سر خوردن نداری ولی ایشااله که بزرگتر شدی خودت میری و با بچه ها بازی می کنی و حالشو می ...