طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

اولین بازدید تو از نمایشگاه بهاره

روز 20 اسفند وقتی از ملاقات خاله مرجان برگشتیم من که از توی خونه موندن حوصلم سر رفته بود به مامان طوبا و خاله پیشنهاد دادم که بریم نمایشگاه بهاره. چشمت روز بد نبینه چه طوفان و گرد و خاکی شده بود. سرتو کردم زیر چادرمو از خیابون رد شدم. ی نمایشگاه داربستی بود که به صورت سازه های اماده توی بلوار ساحلی گذاشته بودن. هنوز از بقایای آثار واکسن تو بدنت بود و تب داشتی و بی حال بودی. گفتم شاید با دیدن مردم حالت بهتر بشه. هنوز چند 10 متری از نمایشگاهو ندیده بودیم که گفتم بذار رو به جلو بگیرمت تا مردمو بهتر ببینی. همین که روی شکمتو گرفتم عق زدی و فرنی ها مثل فواره های آتشفشان میریخت بیرون. بعدشم شیر. انگار که هر چی در عرض این دو روز خورده بودی پس دادی.ا...
26 اسفند 1390

آخی کلاهت گم شد

عزیزدلم. اینقدر دلم سوووووووووووخت. اون کلاهتو خیلی دوست داشتم، کلاه خرگوشیتو میگم خیلی راحت بود و تو باهاش اصلا اذیت نبودی. روز 20 اسفند بود. خاله مرجان دوست مامانی ی آقا پسر ناز و خوب مثل تو به دنیا اورده بود. مامانی و خاله و مامان طوبا رفتن بیمارستان آریا تا ببیننش. ساعت ملاقات 4 تا 5 عصر بود. تا اومدیم آماده بشیم شد ساعت 5 ربع کم. خیلی دیر شده بود و تو هم که خوابت میومد و تازه دندون دراورده بودی هی نق میزدی. بابا احمد بردت توی حیاط تا آروم بشی. وقتی خواستم سوار ماشین بشم کلاهتو از سرت در آوردم تا گرمت نشه و فکر کنم دادمش دست خاله نگار تا بتونم بغلت کنم. نمیدونم بعدش سر این کلاه چی اومد چون وقتی از ملاقات نی نی برگشتیم و خواستم بک...
26 اسفند 1390

آنچه گذشت...

آقا طاهای گلم، مهردلم عزیزکم سلام. خیلی وقته که نتونستم برات مطلب بنویسم و ی عالمه حرف و خاطره دارم که برات بگم. حدود 3 ماه پیش ی روز که خونه بابا احمد اینا بودیم موقع تعویض پوشکت متوجه شدم توی کمرت یه جای خراشیدگی مثل ی خط قرمز وجود داره. گفتم حتما به جایی سابیده شده و خودش خوب میشه. هفتگی که میبردمت حموم اینقدر نگران بودم که سرما نخوری و تند تند حمومت می کردم که توجهی به اون قرمزی نداشتم تا اینکه بعد از 2 ماه توی بهمن ماه متوجه شدم اون خط قرمز الان به صورت ی دایره اثر خراشیدگی شده. خیلی نگران شدم. به خاله نگار قضیه رو گفتم. اونم برات از دکتر اشراقی که متخصص پوسته وقت گرفت. ی روز پنج شنبه توی بهمن ماه حدود ساعت 7 شب رفتیم مطب. نشون ب...
26 اسفند 1390

قطارسواری آقاطاها

روز شنبه 6اسفند که رفته بودیم خونه بابا احمد اینا با اینکه اون کمرش درد می کرد ولی کلی باهات بازی کرد و سرگرم شدی. دست آخر هم سوار شکم بابا احمد شدی و با صدای بوب بوب کیش کیش بابا قطار سواری کردی. دست بابا احمد درد نکنه که آقا طاها رو با قطار مجازی آشنا کرد. ...
8 اسفند 1390

در 6 ماهگیت چی گذشت؟

آقا طاهای عزیزم سلام. از همون روزای اولی که 5 ماهگی رو پشت سر گذاشتی بزرگ تر شدنت کاملا مشخص بود. وقتی به صورتت نگاه می کنم احساس می کنم خیلی تغییر کردی و ماشااله مردی شدی.قربونت برم الهی –       این روزا وقتی اسمتو صدا می کنم از هر جایی که باشم سرتو به سمت صدای من بر می‌گردونی و تلاش می کنی تا منو پیدا کنی. –       حدود 2 هفته که از 5 ماهگیت گذشت جغجغه و عروسکای صدادارتو می گیری و تکونشون میدی تا صدا کنن –       با صدای بلند می خندی –       برای گرفتن چیزایی که به سمتت میارم دستاتو درا...
8 اسفند 1390

عمه فرناز تولدت مبارک

سلام طاها جانم، مرد مامان عزیزدل مامانش. امروز که دارم این مطالبو برات می نویسم حدود 40 دقیقه است که روز 7 اسفند رو پشت سر گذاشتیم و شما 11 روز دیگه 6 ماهگیت تمام میشه و به قول مامان ابوالفضل نیم سالگیت مبارک میشه. 7 اسفند روز تولد عمه فرناز(دختر عمه فرشته مامان نگین)ه. که تو میتونی عمه فرناز صداش کنی. اون خیلی مهربونه. مامانی و عمه فرناز روزای خوب کودکیشون رو با هم گذروندن. من و عمه فرناز خیلی همدیگه رو دوست داشتیم. با اینکه خونه هامون دیوار به دیوار بود من همیشه دلم میخواست از توی دیوار حائل بین اتاقامون یه پنجرا در بیارن و ما همیشه همدیگه رو ببینیم. ما تو بچگی عاشق آلوچه سبز، غوره و اسمارتیز مروارید بودیم. من و عمه اینقدر بعد از مدرسه ب...
8 اسفند 1390

ی اتفاق حساب نشده

سلام عزیزدلم آقا طاها جانم. یادته دیشب(30 بهمن90) برات نوشتم که خیلی دلم گرفته؟ و باهات درددل کردم، دیشب یا بهتر بگم بابات دم صبح امروز حدود ساعت 4 صبح از مأموریت اومد. اونقدر خسته بودم که حتی نمی تونستم چشمامو باز کنم. ساعت حدود 8 صبح با صدای گریه تو بیدار شدم و دیدم مامان طوبا تماس گرفته و من متوجه نشدم. باهاش تماس گرفتم گفت خاله نگار حالش کمی بهتر شده بود که بازم با خوردن کمی آب دل پیچه و تهوع پیدا کرده. منم گفتم خوب وقتی بیدار شد ببرش آزمایشگاهی، بیمارستانی. خلاصه حدود ساعت 11 ظهر به خاله پیام دادم و حالشو پرسیدم. گفت میترسه چیزی بخوره ولی فعلا بد نیست.آقا هنوز مدتی نگذشته بود که مامان طوبا زنگ زد و گفت خونه خاله نگار آتیش گرفته و آشپزخ...
2 اسفند 1390

دلم گرفته مامان

سلام عزیزدلم قربونت برم الهی. الان که دارم این مطالبو می نویسم ساعت حدود 2 نیمه شب اول اسفند نوده. باباتم هنوز از مأموریت برنگشته. دیشبم دیر اومد خونه و کمی هم سرماخورده بود. بابات خیلی سخت کار میکنه. تو باید قدرشناسش باشی. اون کار میکنه تا ما راحت باشیم. خیلی دلم گرفته، میخواستم باهات درد و دل کنم. یادته وقتی توی شکمم هم بودی زمانایی که بابات خیلی دیر میومد و من دلم می گرفت با تو دردودل می کردم. دیروز ظهر شنیدم خاله نگار حالش خوب نیست، ظاهرا از این ویروسهای اسهال استفراغ گرفته، بنده خدا حتی میترسه چیزی بخوره، خیلی هم نگران کلاساشه. دیروز آلودگی هوا توی استان خوزستان خیلی زیاد بود. من حتی توی خونه هم چشمام می سوخت و میخارید. بیچاره باباتو ...
2 اسفند 1390

بدون عنوان

سلام عزیزدلم آقا طاهای گلم. امروز دقایق ابتدایی روز ٢٩بهمن سال نوده و شما ٥ ماه و ٩ روز از عمرت میگذره. عجب چه زود گذشت!!!! به قول خاله نگار, ی روز می گفتیم یعنی میشه طاها جانمون ٦ ماهه بشه؟ حالا حدود ٢١روز دیگه ٦ماهگیت تموم میشه و مامانی میتونه بهت غذای کمکی بده، فرنی، حریره بادوم..... چه لذتی داره. از حالا دارم قیافتو تصور میکنم وقتی که دستتو کردی تو غذاتو و به سرو صورتت مالیدی. قربونت برم الهی چقدر خوردنی تر میشی ها! از وقتی ٥ ماهگیت تموم شده تو هم کارای جدیدی یاد گرفتی: دقتت روی دستها و پاهات بیشتر شده و دستاتو میاری جلوی صورتت و عمیق بهشون نگاه میکنی. پاهاتم میاری بالا و باهاشون حال می کنی. وقتی میذارمت روی با...
29 بهمن 1390