طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

ی اتفاق حساب نشده

1390/12/2 1:50
نویسنده : مامان طاها
568 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزدلم آقا طاها جانم. یادته دیشب(30 بهمن90) برات نوشتم که خیلی دلم گرفته؟ و باهات درددل کردم، دیشب یا بهتر بگم بابات دم صبح امروز حدود ساعت 4 صبح از مأموریت اومد. اونقدر خسته بودم که حتی نمی تونستم چشمامو باز کنم.خمیازه ساعت حدود 8 صبح با صدای گریه تو بیدار شدم و دیدم مامان طوبا تماس گرفته و من متوجه نشدم. باهاش تماس گرفتم گفت خاله نگار حالش کمی بهتر شده بود که بازم با خوردن کمی آب دل پیچه و تهوع پیدا کرده. منم گفتم خوب وقتی بیدار شد ببرش آزمایشگاهی، بیمارستانی. خلاصه حدود ساعت 11 ظهر به خاله پیام دادم و حالشو پرسیدم. گفت میترسه چیزی بخوره ولی فعلا بد نیست.آقا هنوز مدتی نگذشته بود که مامان طوبا زنگ زد و گفت خونه خاله نگار آتیش گرفته و آشپزخونش سوخته و همه جای خونه رو دوده گرفته. من شوکه شدم،استرس آخه مامان طوبا خیلی راحت این خبرو داد. حال خودشونو پرسیدم خدا رو شکر دوتاشون سالم بودن و بازم خداروشکر آتشنشانی سریع اومده بود و گاز آشپزی رو که باعث آتش سوزی شده بود خاموش کرده بود. خدا خیلی مامان طوبا و خاله رو دوست داشته که اتفاقی براشون نیفتاده. القصه، من به دستور مامان طوبا کل شهر رو برای یافتن نظافتچی منزل گشتم. همه ی جورایی برای عید رزرو شده بودن و هیچ کس نبود. منم به بابا حسن گفتم. اونم به همراه عمو مهدی و عموحسین رفتن برا کمک به جمع آوری وسایل. دلم طاقت نمی آورد. تو رو آماده کردم و ساعت حدود 2.5 ظهر رفتیم خونه خاله. بوی دود همه جا رو گرفته بود و تمام اتاقای خونه خاله به خصوص پذیرایی و آشپزخونه و وسایل پر از دوده شده بودن. همه سخت کار میکردن ولی انگار تمومی نداشت. خاله خیلی ناراحت بود.ناراحت همش گریه می کرد گریهو می گفت کاش من مرده بودم و این وضعو نمیدیدم.افسوسمنم وقتی دیدم خاله خیلی ناراحته تو رو دادم دست عمو مهدی و فرستادمت پیش عمه شیما خونه باباعلی اینا. خداروشکر تو امروز خیلی خوب بودی اصلا بیقراری نکردی و راحت 2 ساعتی روی پای عمه خوابیدی.خاله مهوش زحمت کشید و شام درست کرد و ما رفتیم برا شام خونه باباعلی اینا آخه توی خونه خاله نگار هیچ کس دل و دماغ غذا خوردن نداشت. بالاخره شب عمو محمد تصمیم گرفت خونه رو رنگ آمیزی کنن چون شستشو فایده نداشت. قرار شد مبل ها رو بعد از رنگ آمیزی بشورن. حالا خونه خاله شده فقط ی اتاق که همه زندگیشون توشه. بازم خدارو صد هزار بار شکر که قضابلا به مالشون خورد و جونشون سلامته.لبخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

زهرا
2 اسفند 90 10:20
وای خدای من!
چه اتفاقی...
الان حال نگار خوبه؟
این آتش سوزی در اثر چی بوده؟؟؟


آره خداروشکر. دقیقا نمیدونم. اختلالی در گاز
دوست
2 اسفند 90 13:29
تنها بازمانده يك كشتی شكسته، توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد. با بيقراری به درگاه خداوند دعا ‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم ‌دوخت تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نیامد.
سرانجام نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك بسازد تا از خود و وسائل اندكش بهتر محافظت نمايد. روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد:
خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟
صبح روز بعد، او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب بیدار شد، می‌آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسيد: چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟
آنها در جواب گفتند: ما علامت دودی را كه فرستادی ديدیم!
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست بدهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج.



ممنون دوست جون آقا طاها از پست زیبات. بازم به ما سر بزنین.

مهسا
2 اسفند 90 20:00
وای نگین جون خیلی شوکه شدم خداروشکر که به خیر گذشته


ممنون مهساجان
مامان ابوالفضل
7 اسفند 90 20:24
خدا رحم کرد به خیر گذشت


آره. ممنون