ی اتفاق حساب نشده
سلام عزیزدلم آقا طاها جانم. یادته دیشب(30 بهمن90) برات نوشتم که خیلی دلم گرفته؟ و باهات درددل کردم، دیشب یا بهتر بگم بابات دم صبح امروز حدود ساعت 4 صبح از مأموریت اومد. اونقدر خسته بودم که حتی نمی تونستم چشمامو باز کنم. ساعت حدود 8 صبح با صدای گریه تو بیدار شدم و دیدم مامان طوبا تماس گرفته و من متوجه نشدم. باهاش تماس گرفتم گفت خاله نگار حالش کمی بهتر شده بود که بازم با خوردن کمی آب دل پیچه و تهوع پیدا کرده. منم گفتم خوب وقتی بیدار شد ببرش آزمایشگاهی، بیمارستانی. خلاصه حدود ساعت 11 ظهر به خاله پیام دادم و حالشو پرسیدم. گفت میترسه چیزی بخوره ولی فعلا بد نیست.آقا هنوز مدتی نگذشته بود که مامان طوبا زنگ زد و گفت خونه خاله نگار آتیش گرفته و آشپزخونش سوخته و همه جای خونه رو دوده گرفته. من شوکه شدم، آخه مامان طوبا خیلی راحت این خبرو داد. حال خودشونو پرسیدم خدا رو شکر دوتاشون سالم بودن و بازم خداروشکر آتشنشانی سریع اومده بود و گاز آشپزی رو که باعث آتش سوزی شده بود خاموش کرده بود. خدا خیلی مامان طوبا و خاله رو دوست داشته که اتفاقی براشون نیفتاده. القصه، من به دستور مامان طوبا کل شهر رو برای یافتن نظافتچی منزل گشتم. همه ی جورایی برای عید رزرو شده بودن و هیچ کس نبود. منم به بابا حسن گفتم. اونم به همراه عمو مهدی و عموحسین رفتن برا کمک به جمع آوری وسایل. دلم طاقت نمی آورد. تو رو آماده کردم و ساعت حدود 2.5 ظهر رفتیم خونه خاله. بوی دود همه جا رو گرفته بود و تمام اتاقای خونه خاله به خصوص پذیرایی و آشپزخونه و وسایل پر از دوده شده بودن. همه سخت کار میکردن ولی انگار تمومی نداشت. خاله خیلی ناراحت بود. همش گریه می کرد و می گفت کاش من مرده بودم و این وضعو نمیدیدم.منم وقتی دیدم خاله خیلی ناراحته تو رو دادم دست عمو مهدی و فرستادمت پیش عمه شیما خونه باباعلی اینا. خداروشکر تو امروز خیلی خوب بودی اصلا بیقراری نکردی و راحت 2 ساعتی روی پای عمه خوابیدی.خاله مهوش زحمت کشید و شام درست کرد و ما رفتیم برا شام خونه باباعلی اینا آخه توی خونه خاله نگار هیچ کس دل و دماغ غذا خوردن نداشت. بالاخره شب عمو محمد تصمیم گرفت خونه رو رنگ آمیزی کنن چون شستشو فایده نداشت. قرار شد مبل ها رو بعد از رنگ آمیزی بشورن. حالا خونه خاله شده فقط ی اتاق که همه زندگیشون توشه. بازم خدارو صد هزار بار شکر که قضابلا به مالشون خورد و جونشون سلامته.