بعد از مدتی...
سلام عزیزدلم همه کسم طاها جانم. امروز اولین ساعات 16 اردیبهشت 91 اه. چند روزیه که نتونستم خاطرات با تو بودنم رو ثبت کنم. راستشو بخوای کمی بدحال بودم یعنی سرم به طرز عجیبی درد می کرد. 2 بار هم دکتر رفتم ولی فایده نداشت. البته دیروز که با بابا حسنی مفصلا درددل کردم کمی بهتر شدم خدارو شکر.
دیروز یعنی 15 اردیبهشت که روز جهانی ماما هم بود دومین مرحله انتخابات نهمین دوره نمایندگان مجلس انجام شد و ما هم رفتیم و رأی دادیم و تو هم مثل دفعه قبل زحمت کشیدیو رأی مامانو انداختی تو صندوق. بعد از اونجا هم رفتیم ساختمان برج تا برای مامانی به مناسبت روز ماما کیف بخریم و البته ی کیفی هم خریدیم. دست آقا طاها و باباییش درد نکنه. بعد از اونجا با هم رفتیم خونه بابا علی اینا. دیروز از صبح هر کاری کردم جز شیر چیزی نمی خوردی اما اونجا هم کلی ماست خوردی و هم مقداری سوپ بعدشم مثل مار به خودت می پیچیدی نمیدونم چه بلایی سرت اومده بود ولی خیلی ناآرام بودی. خلاصه طوری شد که ما بدو بدو و با عجله شامو خوردیمو اومدیم خونه بابا احمداینا تا از دلمه ای که همسایه ما داده بود بهشون بدیم. اونجا دم در دایی مهدی(پسر عمه مامانی) رو دیدیم. تو رفتی بغلشو و با کمال تعجب دیدیم که آروم شدی. خونه بابا احمداینا هم کمی نق نق کردی ولی تا رسیدیم خونه شیر خوردی و خوابیدی و من از این فرصت استفاده کردمو دارم برات می نویسم. قربونت برم الهی پسر گلم خیلی دوستت دارم. حالا باید به جبران این مدتی که برات ننوشتم کلی خاطره برات بگم. منتظرشون باش