طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

خاطرات مامان و بابا- روزهای بدون تو

1390/3/21 0:59
نویسنده : مامان طاها
642 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به پسر گلم، آقا طاهای عزیزم و تمام اون کسایی که طاهای ما رو دوست دارن. طاها جان مامان میخواد برای تو از روزایی بگه که تو هنوز نبودی.

من و بابات در یکی از روزهای زیبای بهار 88 ازدواج کردیم. ما با هم زندگی خیلی خوب و زیبایی داشتیم و از همون اول تصمیم گرفتیم که وقتی بچه دار بشیم که پاک پاک باشیم برا اینکه معتقد بودیم که فرزند میوه زندگی آدمه و دوست داشتیم که میوه زندگی ما پاک و صالح و سالم باشه پس باید خودمون اول این آمادگی رو پیدا می کردیم. 2 سال از زندگی قشنگ و مشترک ما گذشت. دیگه وقت اون شده بود که ی بچه به محفل گرم زندگی 2 نفره ما گرمی بیشتری بده اما آیا خدا ما را بخشیده بود؟آیا توبه های ما را خدای مهربون قبول کرده بود یا نه؟ من خیلی دوست داشتم که اول به زیارت خانه خدا برم و بعد بچه دار بشم چون معتقد بودم که آدمی که به زیارت خانه خدا میره خدا اونو مثل روز اول تولدش می بخشه و پاک می کنه. من و بابات برای رفتن به خانه خدا و زیارت پیامبر(ص) لحظه شماری می کردیم. مدارکمون را تو اداره حج و زیارت گذاشته بودیم که هر وقت نوبتمون شد خبرمون کنن البته مسئولی که در اون اداره بود به ما گفت امیدوار نباشید ولی حالا که اصرار می کنین مدارکتونو بذارین. چند ماهی گذشت. ی روز من تو حسینیه کنار دوستام نشسته بودم که یکیشون گفت بچه ها میدونین شهدای گمنام دعاشون پیش خدا به اجابت میرسه؟ من به این باور نداشتم ولی اتفاقی برای یکی از بستگانم افتاد که باور کردم. من همونجا دلم شکست و از ته دل دعا کردم و شهدای گمنام رو قسم دادم که پیش خدا واسطه بشن تا ما به زیارت خانه خدا بریم. چندی نگذشت که عمو رضای من زنگ زد و برای رفتن به مکه از من خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. در اون لحظه با تمام وجود دوست داشتم که جای عموم باشم و خیلی غبطه خوردم. یکی دو روز بعد در کمال ناباوری از اداره حج و زیارت با من تماس گرفتن و گفتن 2 تا جا خالی شده اگه می خواین همین امروز رو فقط وقت دارین که بیاین مدارکتونو کامل کنین. منم به بابا حسنت گفتم و اونم با خوشحالی و بعد از کسب اجازه از بزرگترا رفت و کارای سفرمونو انجام داد. اگه این داستان رو برات گفتم به این دلیله که خاطره خیلی خوبی در ذهن من گذاشته و یکی از زیباترین لحظات زندگی منه. خلاصه در مدینه زیارت پیامبر(ص) و دختر دلبندش حضرت زهرا(س) و 4 تا از امامای عزیزمون و بسیاری مرد و زن بزرگ بسیار لذت بخش و آموزنده بود و در مکه هم زیارت خانه خدا آرامشی داشت که در هیچ کجای زندگیم تجربه نکرده بودم. در تمام این لحظات معنوی و فرحبخش من و بابا یاد تو بودیم و برایت نماز می خواندیم و از طرف تو هدیه می کردیم. این را گفتم که بدانی چقدر برای ما عزیز بوده ای و هستی و خیلی دوستت داریم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

حسین
18 خرداد 90 1:00
سلام طاها جونم !
خیلی دوست دارم زودتر بیای ببینمت !
هر چند میگن که حلال زاده به داییش میره ولی من مطمئنم تو مثال نقض این ضرب المثلی و به عموت میری !


مريم (دختر دايي بابات)
18 خرداد 90 9:59
طاها جان سلام اين متن رو خوندم گريم گرفت.