طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

خاطرات مامان و بابا- شب تولد بابا و دیدن سیسمونی طاهای عزیزم

سلام آقا طاهای گلم، پسر خوب و مهربونم. دیشب شب پرخاطره‌ای بود. جات خالی! با خاله نگار و عمومحمد برای بابا حسن تولد گرفتیم.(بابایی تولدت مبارک). البته دیشب تولد عموحسین هم بود که به اونم تبریک می گیم.     من همش فکر می کردم اگه تو بودی چی کار میکردی؟ اما دیشب حسابی به یاد تو هم بودیم. من و بابا وسایلیو که برات خریده بودیم آوردیم و تو پذیرایی چیدیم و به همراه خاله نگار و عمو محمد کلی باهاشون ذوق کردیم. تصور اینکه این لباسا تن تواه و تو این وسط داری ورجه ورجه می کنی خیلی لذت بخش بود. ی عکس از وسایلی رو که تا حالا برات گرفتیم میذارم تا بقیه هم ببینن و نظر بدن.   البته خاله نگار میگه شما که همه چی برا آقا طه خریدین! ...
13 تير 1390

خاطرات مامان و بابا - تولد آقا فرداد

سلام، سلام و باز هم سلام به آقا طاهای گلم، عزیز دل مامان و بابا، میوه‌ی زندگی ما. امروز که دارم برات این مطالبو می نویسم تو تازه وارد هفته‌ی 28 شدی و من وارد سه ماهه‌ی سوم بارداری. الان ساعت 2:30 ظهره و برق رفته. هوای داخل خونه داره گرم می شه. باباتم رفته طرفای مشهر، سایت جدید داشتن. امشب قراره بریم و آقا فرداد پسر خاله سمیرا رو ببینیم. فکر کنم حالا دیگه دو هفته ای سن داشته باشه. ماشاءالله خیلی پسر ناز و تودل بروییه. خدا حفظش کنه. بار اولیکه دیدمش زمانی بود که تازه به دنیا اومده بود. تولدشم ماجرایی داشت. اوایل خرداد بود. یه روز که من و بابا قرار بود بریم خونه‌ی باباعلی و سری بشون بزیم. گفتیم بریم سر راه ظرف خاله خدیجه رو ...
8 تير 1390

خاطرات مامان و بابا- خیلی دلبری!

عزیز دلم. آقا طاهای من! میخوام از زمانی برات بگم که برای اولین بار دیدمت. البته خودتو که نه، تصویر زیباتو. دکتر به من گفته بود که برای بررسی سلامت جنین و تعیین جنسیتش هفته 18-20 وقت مناسبیه. منم اوایل اردیبهشت ماه پیش ی سونوگراف خوب و معتبر شهرمون که همه روی تشخیصش قسم می خورن وقت گرفتم. البته چون سرش خیلی شلوغ بود از 2 ماه قبل وقت گرفته بودم. تا اینکه ی روز خاله نگار زنگ زد و گفت اسم من و باباحسن تو قرعه کشی دانشگاه برای زیارت حضرت زینب(س)- دختر امام علی(ع) و خواهر امام حسن(ع) و امام حسین(ع)- در سوریه در آمده و حرکتمون هم 28فروردین 90 از تهرانه. ما هم خیلی خوشحال شدیم و با کسب اجازه از بزرگترا و توکل به خدا خودمونو برای سفر آماده کردیم. فقط...
3 تير 1390

خاطرات مامان و بابا- حرکات نویدبخش

  سلام آقا طاهای من، عزیز دل مادر. امروز دوم تیر 90 است و تو 2 روز دیگه وارد هفته 29 میشی. امروز از ساعت 11 احساس درد مبهمی در شکمم داشتم. بلند شدم و دوش آب گرم گرفتم. ولی در تمام مدت احساس می کردمم که شکمم سفت میشه. خیلی نگران شدم. به دوستم، خاله معصومه زنگ زدم گفت نگران نباش چیزی نیست منم توی بارداریم این طوری شده بودم. راه نرو، استراحت کن و مایعات زیاد بخور. منم تقریبا ربع ی هندونه بزرگو خوردم. با ی لیوان چای و مقداری آب. روی پهلوی چپم دراز کشیدم. ورجه ورجه های تو شروع شد و این حرکات به من نوید سلامتی تو رو میداد ولی می ترسیدم دچار زایمان زودتر شده باشم چون نمیدونستم انقباضات یا سفت شدنای غیر زایمانی چطور میتونه باشه. ی ساعت بعد...
3 تير 1390

خاطرات مامان و بابا- مهر پدری

طاهای مامان، عزیز دل بابا سلام. سلام به روی ماهت. توی یکی از روزای عید که تو حدودا 14 هفته سن داشتی و من هیچ خبری ازت نداشتم آخه هنوز تکوناتو نمیتونستم حس کنم خیلی نگران سلامتیت شده بودم، برای همین به محل کار یکی از دوستای خوبم رفتم و اون منو به زایشگاه برد تا با هم صدای قلبتو بشنویم. بابا هم اومده بود و اونم نگران پشت در منتظر ایستاده بود. از دوستم خواستم صدای قلبتو با گوشی تلفنم ضبط کنه تا برای بابات بذارم و اونو خوشحال کنم. وقتی خانم ماما دستگاه رو روی قلبت گذاشت صدای قشنگشو شنیدم مثل صدای پای اسب بود. قربونت برم الهی خیالم راحت شد که حالت خوبه و سالمی. با تشکر از خانم ماما از بخش بیرون اومدیم. با اشتیاق و خوشحالی صدای قلبتو برای بابات گذ...
25 خرداد 1390

خاطرات مامان و بابا- باباحسن، فرشته زندگی مامان و طه

طه جان پسر گلم. می خوام برات ی کمی از بابات بگم تا اونو بهتر بشناسی و همیشه قدرشناس خوبی ها و مهربونیهاش باشی و احترامشو حفظ کنی. نمیدونم از کجا برات شروع کنم. بابات خیلی مهربون و زحمتکشه. اون به خاطر راحتی ما خیلی سختی تحمل می کنه. آخه کارش خیلی سخته. بابا حسن مهندس عمرانه و توی ی شرکت مخابراتی کار می‌کنه که جایگاه هایی رو به اسم دکل برای تلفن همراه ایرانسل درست میکنن. باباحسن و همکاراش برای اینکه مردم بتونن با هم راحت تر صحبت کنن به همه نقاط ایران میرن و دکل میزنن و بعدش اونو راه اندازی می کنن. این در حالیه که بعضی وقتا ی جاهایی میرن که خیلی سرده و زیر بارون و برف کار میکنن و بعضی وقتا هم ی جاهایی میرن که خیلی گرمه و زیر آفتاب تیز و گ...
23 خرداد 1390

خاطرات مامان و بابا- ماه هفت مبارک

آقای طاهای من دلبندم، پسر گلم سلام. امیدوارم حالت خوب باشه. ورودت به ماه هفتم جنینی رو بهت تبریک میگم. دارم تصورت می کنم که میتونی چشمای قشنگ و خندونت رو باز و بسته کنی. داری از مایعی که دور و برتو پر کرده که تو رو از ضربه ها و خشکی حفظ کنه میخوری که این خوردن در واقع نفسهای تواه. قربون این نفس هات بره مامان. توی نی نی سایت خوندم که در این سن تو سکسکه می کنی و من میتونم اونو احساس کنم. عزیز دلم دیروز با بابا بردیمت دکتر. دکتر صدای قلبتو گوش داد. منم شنیدم، قربونت برم چه محکم و باصلابت بود. معلومه که پسر قوی ای هستی. وقتی به بابا مژده سلامتی تو رو دادم خیلی خوشحال شد. ما هر دو خدای مهربونو شکر کردیم که با فرشته های خوبش مواظب تواه. دوستت دار...
23 خرداد 1390

خاطرات مامان و بابا- خانواده

طاها جان پسر عزیز و دوست داشتنی من سلام. تا اینجا که مطالب منو خوندی به ی سری اصطلاحات و اسامی برخوردی که بهتره از همین حالا برات تعریفشون کنم، چون یکی از مفاهیمی که تو باید یاد بگیری مفهوم خانوادست و دکترا میگن بچه ها از سن 24 هفتگی که تو دل مامانشون هستن صداها رو می فهمن. منم هم این مطالبو می نویسم و هم می خونم پس تو هم یاد می گیری، حالا گوش بده. وقتی مامانا و باباها با هم ازدواج می کنن ی خانواده تشکیل میدن و این خانواده، میتونن هر تعدادی بچه داشته باشن مثل تو که بچه ما هستی. با ورود تو خانواده ما 3 نفری می شه. هر بچه ای ی مامان و ی بابا داره. من و باباتم مامان و بابا داریم، که اونا مامان بزرگ و بابابزرگ تو میشن. مامان بزرگ مادریت اسمش مام...
21 خرداد 1390

خاطرات مامان و بابا-مژده آمدن تو

با این که مدتی از بارداری من می گذشت ولی من و بابات تصمیم گرفتیم قضیه رو به کسی نگیم تا وقتی 3 ماهت بشه و خطرات بارداری کمتر بشه. البته چون مامان حالش خیلی بد بود بعضیا خودشون فهمیده بودن. ی عده ای به روشون نمی آوردن و ی عده ای هم چیزایی می گفتن ولی شاید خجالت می کشیدن سئوال کنن. از جمله کسایی که میدونست مامان بزرگ و خاله نگار و خاله مهوش بودن. چون من از هر بویی بدم می اومد نمی تونستم غذا درست کنم برای همین بعضی موقعا به اونا زحمت می دادم و اونا برام غذاهای خوشمزه می پختن و می فرستادن چون خیلی دوستت داشتن. خلاصه، نوروز سال 90 رسید و تقریبا 3 ماه از سنی که تو دل من بودی می گذشت. بابات گفت بیا خبر بچه دار شدنمونو به عنوان عیدی به بابام و بقیه ...
21 خرداد 1390