خاطرات مامان و بابا- خیلی دلبری!
عزیز دلم. آقا طاهای من! میخوام از زمانی برات بگم که برای اولین بار دیدمت. البته خودتو که نه، تصویر زیباتو. دکتر به من گفته بود که برای بررسی سلامت جنین و تعیین جنسیتش هفته 18-20 وقت مناسبیه. منم اوایل اردیبهشت ماه پیش ی سونوگراف خوب و معتبر شهرمون که همه روی تشخیصش قسم می خورن وقت گرفتم. البته چون سرش خیلی شلوغ بود از 2 ماه قبل وقت گرفته بودم. تا اینکه ی روز خاله نگار زنگ زد و گفت اسم من و باباحسن تو قرعه کشی دانشگاه برای زیارت حضرت زینب(س)- دختر امام علی(ع) و خواهر امام حسن(ع) و امام حسین(ع)- در سوریه در آمده و حرکتمون هم 28فروردین 90 از تهرانه. ما هم خیلی خوشحال شدیم و با کسب اجازه از بزرگترا و توکل به خدا خودمونو برای سفر آماده کردیم. فقط ی مسئله ای میموند. من از وضعیت سلامتت خبری نداشتم و این خیلی مهم بود چون باید برای رفتن به سوریه 3 ساعت پرواز میکردیم، ضمن اینکه رفتن ما مصادف شده بود با ناامنی های سوریه و فامیل توصیه می کردن که نریم. اما ما معتقد بودیم که خود حضرت زینب(س) که ما رو طلبیده ازمون محافظت میکنه، تازه چه سعادتی بهتر از شهادت در راه زیارت بزرگان!
قرض، من به مطب دکتر سونوگرافی رفتم و ماجرای سفرمونو گفتم و از منشی خواهش کردم که برای قبل از سفر به من نوبت بده. اونم پذیرفت و برای روز 23 فروردین ساعت 4 عصر نوبت داد. من و بابا حسن از ساعت 4 مطب بودیم، خیلی شلوغ بود. حدود ساعت 6 نوبتم شد. بازم نذاشتن بابا حسن با من بیاد داخل. در اتاق سونوگرافی ی تلویزیون سمت دکتر بود و یکی سمت من. منم مستقیم میتونستم تو رو ببینم. دکتر بعد از بررسی های مختلفی که از تو انجام داد گفت که سالمی، 18 هفته سن داری و رشدت هم خوب بوده و جای نگرانی نیست. گفت میدونی جنسش چیه؟ گفتم: نه. گفت ی آقا پسر کاکل به سر، قند عسل!. من از اینکه بالاخره تکلیفم روشن شده بود که باید چی صدات کنم خیلی خوشحال بودم ولی بیش از همه به خاطر سلامتی و رشد خوبت خدا رو شکر کردم. در حالیکه دکتر داشت شکمتو معاینه می کرد تا کبد و کلیه هاتو بررسی کنه تو دستتو بالا آوردی و دکتر همون لحظه ازت عکس گرفت. من همونجا فهیدم که تو چه بچه باخدایی هستی حتی از توی شکم مامانت دستت به سمت اون بالاست و اشاره به سوی خدا داری.
قربون پسر مؤمن گلم برم من. وقتی از مطب بیرون اومدم همه جزییاتو برا بابا حسن تعریف کردم. اونم مثل من از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید. عکستو که دید مثل من کلی قربون صدقت رفت. آخه ماشااله خیلی ناز بودی و دلبر! البته بعدا برات تعریف می کنم که چقدر سر اینکه تو شبیه کی هستی بحث پیش اومد و خانواده های بابا و مامان به جون هم افتادن! آخه هر کس ی جور مدعیه که تو شبیه اونی. یکی به خاطر چشمای درشتت، یکی به خاطر سر و صورت گردت، و خلاصه هر کسی از ظن خود شد یار من! ولی من ی چیزی رو خوب فهمیدم و اونم اینه که اینجا و توی این دنیا خیلیا هستن که دوستت دارن و منتظر اومدنتن و به این وسیله احساساتشونو بیان می کنن. برای اینکه ما هم از غافله عقب نیفتیم بازم میگم که خیلی دوستت داریم تمام زندگی!