خاطرات مامان و بابا - تولد آقا فرداد
سلام، سلام و باز هم سلام به آقا طاهای گلم، عزیز دل مامان و بابا، میوهی زندگی ما. امروز که دارم برات این مطالبو می نویسم تو تازه وارد هفتهی 28 شدی و من وارد سه ماههی سوم بارداری. الان ساعت 2:30 ظهره و برق رفته. هوای داخل خونه داره گرم می شه. باباتم رفته طرفای مشهر، سایت جدید داشتن. امشب قراره بریم و آقا فرداد پسر خاله سمیرا رو ببینیم. فکر کنم حالا دیگه دو هفته ای سن داشته باشه. ماشاءالله خیلی پسر ناز و تودل بروییه. خدا حفظش کنه. بار اولیکه دیدمش زمانی بود که تازه به دنیا اومده بود. تولدشم ماجرایی داشت. اوایل خرداد بود. یه روز که من و بابا قرار بود بریم خونهی باباعلی و سری بشون بزیم. گفتیم بریم سر راه ظرف خاله خدیجه رو که برای من و تو دلمه فرستاده بود بدیم و تشکر کنیم. بابا حسن رفت و ظرف رو به خاله داد وقتی برگشت گفت دختر خاله خدیجه یعنی سمیرا خانم امروز شکم درد شدیدی گرفته که به آپاندیس مشکوک شدن. حالا هم تو بیمارستان شرکت نفت بستریه. من خیلی نگرانش شدم. آخه برا 2 هفته دیگه تاریخ سزارین بش داده بودن. با هم به خونهی باباعلی رفتیم. ماجرا رو برای عمه شیما تعریف کردم، من از ناراحتی سردرد گرفته بودم. همش خودمو جای خاله سمیرا میذاشتم و برای اونو بچش دعا می کردم. من و عمه و بابات تصمیم گرفتیم بعد از شام به بیمارستان بریم و ببینیم حال خاله سمیرا چطوره. حدود ساعت 11 شب اونجا بودیم. همه دم در اتاق عمل بودن( خاله خدیجه، خاله سوسن، خاله نازنین، شوهر خاله سمیرا و برادرای خاله سمیرا و ... ). همه نگران و منتظر بودن. دوست من، سوسن، پرستاره. ازش سوال کردم گفت یکی از همکاراش به نام آقای نظری تو اتاق عمل شرکت نفت کار می کنه. نیم ساعت که منتظر شدیم و دیدیم خبری نشد من رفتم و از پرستار سراغ آقای نظری رو گرفتم. خودش شیفت نبود. اما یکی از همکارای مهربونش وقتی نگرانی منو دید گفت هر کاری باشه درخدمتم. منم سراغ خاله سمیرا و بچشو گرفتم. پرستاری که کنارش بود به یه تخت بچه اشاره کرد و گفت این پسرشه و تازه به دنیا اومده. من اجازه گرفتم و اومدم جلو بچه رو دیدم.
بچه شیرینی بود. فقط کمی کبود به نظر می رسید، فکر کنم سردش شده بود. بعد از من خاله خدیجه و شوهر خاله سمیرا بچه رو دیدن. من از اتاق عمل بیرون اومدم . با خوشحالی خبر سلامتی بچه و مامانشو به همه منتظران دادم. همه خوشحال شدن و به سمت در اتاق عمل رفتن تا اون کوچولوی نورسیده رو ببینن. پرستارم چند ثانیه دم در ایستاد تا همه بتونن فرشتهی خودشونو ببینن. هنوز عمل خاله سمیرا تموم نشده بود و دکترا می خواستن تازه آپاندیسشو عمل کنن. ما خداحافظی کردیم و رفتیم، اما اون شب عمل خاله سمیرا تا نیمه های شب طول کشید. خدارو شکر که همه اونا سالم بودن. اون شب وقتی به خونه برگشتیم دلم خیلی هوای دیدنتو کرد. با خودم تصور می کردم که تو چه شکلی هستی؟ دلم خیلی برات تنگ شده بود. کلی گریه کردم. بابا حسن بنده خدا نمی دونست چه کار کنه. فقط به من می گفت عجب مامان مهربونی، خوش به حال آقا طاها که همچین مامانی داره که اینقدر به فکرشه و دوسش داره. این روزا هم زود به زود دلم برات تنگ میشه. امید زندگی، یعنی من می تونم 3 ماهه دیگه منتظر بشم تا تو رو ببینم. بغلت کنم و ببوسمت؟ دستای کوچولوو مهربونتو تو دستام بگیرم و نازت کنم؟ یعنی دووم میارم؟