طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

خاطرات مامان و بابا-مژده آمدن تو

1390/3/21 1:58
نویسنده : مامان طاها
1,042 بازدید
اشتراک گذاری

با این که مدتی از بارداری من می گذشت ولی من و بابات تصمیم گرفتیم قضیه رو به کسی نگیم تا وقتی 3 ماهت بشه و خطرات بارداری کمتر بشه. البته چون مامان حالش خیلی بد بود بعضیا خودشون فهمیده بودن. ی عده ای به روشون نمی آوردن و ی عده ای هم چیزایی می گفتن ولی شاید خجالت می کشیدن سئوال کنن. از جمله کسایی که میدونست مامان بزرگ و خاله نگار و خاله مهوش بودن. چون من از هر بویی بدم می اومد نمی تونستم غذا درست کنم برای همین بعضی موقعا به اونا زحمت می دادم و اونا برام غذاهای خوشمزه می پختن و می فرستادن چون خیلی دوستت داشتن. خلاصه، نوروز سال 90 رسید و تقریبا 3 ماه از سنی که تو دل من بودی می گذشت. بابات گفت بیا خبر بچه دار شدنمونو به عنوان عیدی به بابام و بقیه فامیل بدیم. منم موافقت کردم. البته من خیلی خجالت می کشیدم. روزی که رفته بودیم خونه بابابزرگت اینا برا تبریک عید، عمه سکینه بابات هم اونجا بود. بابا حسن خیلی دست دست می کرد که این خبر رو بده. منم گفتم بذار ی موقعی بگو که من نباشم. عمه سکینه مشغول آماده کردن کباب بود. من رفتم پیشش، ی نگاهی به من کرد و گفت بارداری؟ نمی دونستم چی بگم چون هنوز بابا حسن به بابابزرگ نگفته بود. من چیزی نگفتم ولی عمه که خیلی باهوش بود گفت تو هر چی میخوای بگو من میدونم که بارداری. بعدشم ی سری سئوال ازم کرد و همون موقع تشخیص داد که تو پسری! عمه سکینه حتی از سونوگرافی هم سریعتر عمل کرد. به هر حال وقتی من به سالن برگشتم همه به من تبریک گفتن، مثل اینکه بابات بالاخره تونسته بود بر شرمش غلبه کنه و خبر رو بده. وای حالا کی باید به باقی فامیل خبر میداد که گله مند نشن؟ من و بابات که رومون نمیشد! خوب. نگران این مورد نبودیم چون عمه شیما کار ما رو آسون می کرد.ابرو  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)