طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

عمو جان رضا و نی نی طاها

1390/11/29 1:52
نویسنده : مامان طاها
720 بازدید
اشتراک گذاری

دو روز پیش ٢٧ بهمن 1390 طرفای ظهر بعد از 2 ماه موفق شدیم با خاله نگار بریم چادرامونو از خیاط بگیریم. کلیا برای پورو اومده بودن خیلی سرش شلوغ بود. یک ساعتی علاف شدیم اما تو خیلی پسر خوبی بودی و با مامانی همکاری کردی و نق نزدی. حدودای 1.5 ظهر بود که کارمون تمام شد. نیم ساعتم توی ترافیک گلستان بودیم تا به خونه بابا احمد اینا رسیدیم. ساعت حدود 3.5 بردم بخوابونمت که هنوز نیم ساعت از خوابت نگذشته بود که زنگ درو زدن. عمو رضای مامان بود. مامانی خیلی دلش براعموش تنگ شده بود. عمو برای کاری اومده اهواز و قرار بود خیلی زود برگرده برا همین منم شما رو بغل کردم و بردم تا همدیگه رو ببینید. شما هم بیدار شدی و بعد از تحویل چند تا لبخند ملیح به ما شروع کردی به برقراری ارتباطو حرف زدن با عمو. کلک خوب خودتو توی دل عمو جا کردیا!نیشخندچشمک

دیداری صمیمی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

عمو رضا
29 بهمن 90 15:24
طاها جان سلام
الان که خوب نگاه می‌کنم می‌بینم چقدر شبیه عمو شدی
شوخی کردم، انشالله همیشه سالم و سربلند باشی، می‌بوسمت
خدانگهدار


ممنون عمو جون. منم می بوسمتون. بازم به من سر بزنین
مامان رها
30 بهمن 90 9:15
وای خاله جون من موندم که ماشالله چشم نخوری ایشالله همش بغل همه میری و احساس غریبی نمی کنی آفرین به پسمل خوشمل خاله


مهسا
2 اسفند 90 19:47
قربونت برم پسر خوش اخلاق دوست داشتنی خاله فدات شه بوسسسسسسسسس


خدانکنه خاله ما حالا حالاها باهات کار داریم