بیقراری های تو
امروز جمعه دوم تیر 91اه و نمیدونم تو امروز چه مشکلی داشتی که از ظهر تا شب که خوابت ببره غر و نق میزدی و آرامش نداشتی. طوری که بابا حسن مجبور شد بره قطاری رو که خاله برای صد ساعتگیت بهت هدیه داده بود برات بیاره تا آروم بشی. با قطار دقایقی مشغول شدی ولی بعدش دوباره بیقراریات شروع شد.
بیقراری کردنای تو واقعا امون آدمو میگیره. امروز بابا علی هم اومد خونمون تا تو رو ببینه ولی تو برعکس همیشه پیش اونم آروم نشدی و بابا حسن به همراه بابا علی تو رو بردن خونشون پیش عمه شیما. منم از فرصت استفاده کردمو اتاق پذیرایی رو که پر از گرد و خاک شده بود تمیز کردم. ظاهرا اونجا روی پای عمه شیما خوابیده بودی ولی بازم وقتی بیدار شدی گریه سر دادی و بابا مجبور شد برت گردونه خونه پیش من. نمیدونم از چی ناراحت بودی؟ خواستیم ببریمت پارک ولی چون بیقرار بودی نشد.حتی الانم که دارم برات می نویسم صدای گریه تو میاد و من مجبورم کار نوشتنو رها کنم و ببینم چی شده؟