20دی
سلام آقا طاهای گلم عزیز دلم
آدما عجب موجودات غریبی هستن. وقتی باید شاد باشن غمگینن و وقتی باید غمگین باشن سرخوش! کمتر زمانی رو یادم میاد که تولدم بوده باشه و من شاد باشم. امروزم مثل سالهای گذشته ی جورایی در تنهایی من سپری شد. البته تو در کنارم بودی و این تنها تفاوت بزرگ با سالهای پیشتر بود. شاید اگه واکسن نزده بودی و اینقدر بی قرار نبودی امروز در کنار هم بیشتر بهمون خوش می گذشت. ولی ظاهرا این ی رسم و عادت شده برای من، این سالها هر وقت روز تولدم میرسه ترسی عجیب منو فرا می گیره: ی سال دیگه هم گذشت. ساعت شنی عمر من داره به آخرای خودش نزدیک و نزدیک تر میشه ولی یعنی کی فراغ ما اتفاق می افته؟ یعنی من هستم تا بالیدن تو رو ببینم؟ یعنی هستم تا دانشمند شدنت، عروسیت، بچه دار شدنت رو ببینم؟ میدونم امروز ی مقدار تلخ شدم ولی بذار برات بگم چون نمی تونم به کس دیگه ای بگم، باباتم که تحمل شنیدن این حرفا رو نداره، اما تو مرد مامانی لااقل بذار غصه هامو برای تو بگم. قول میدم شادیهامو هم برات تعریف کنم. آخیش دلم کمی آرومتر شد. ممنون که حرفامو گوش کردی. تو قوی هستی مامان ناراحت نشو، عمر دست خداست. مامانی هر جا که باشه با تواه و تو رو می بینه و خیلی دوست داره پسر گلم.