شاد کردن دل آدما
سلام آقا طاهای خوبم پسر گلم. چقدر خوبه که آدما بتونن دل همدیگه رو شاد کنن. اونا با این کار خدا رو از خودشون راضی و خوشنود می کنن. چی شد که اینو برات گفتم؟ دیروز 24 دی ماه سال 1390، روز چهلم شهادت امام حسین(ع) و یاران باوفاش بود. تو دیروز 125 روزه شدی و عمو محمد، شوهر خاله نگار هم سالروز تولدش بود. چند روز پیش برا عمو محمد ماموریتی پیش اومده بود کیش که برای اینکه تنها نباشه خاله نگارو هم با خودش برده بود. دیروز اونا از سفر اجباری چند روزشون برگشتن و برای تو ی خروس و ی الاغ خنده رو آوردن که موزیک هم میزد. خاله برای مامانی ی کاکائویی اورده بود که مامانی خیلی دوست داشت و خیلی خوشحال شد. دیدی چه آسون میشه مامانی رو شاد کرد؟ خلاصه جونم برات بگه که چند روزی بود که بابات هر روز می رفت ماموریت و خیلی دیر میومد خونه تا اینکه بالاخره دیروز خونه بود. صبح ساعت حدود 10.5 وقتی تلویزیون داشت عزاداری چهلم امام حسین رو نشون می داد که عزادارا پای پیاده داشتن به کربلا میرفتن خیلی دل مامان گرفت و خیلی هوس زیارت کرد. به بابا گفت کاش ما هم میتونیستیم بریم زیارت. بابا گفت: ساختمون علی مهزیار رو که دارن بازسازی میکنن کجا بریم؟ گفتم بریم زیارت حضرت سبز قبا(ع). حضرت سبزقبا یکی از فرزندان امام موسی کاظم(ع)-امام هفتم ما- است. من یکی دو بار قبلا در سفری که به دزفول داشتم رفته بودم زیارتش. خیلی محل آرامش بخشی بود. بابا قبول کرد و قرار شد سریع خودمونو جمع و جور کنیم و راه بیفتیم. جونم برات بگه که ساعت 12:18 دقیقه بود که از اهواز زدیم بیرون.بین راه توی زیارتگاه سید عباس ایستادیم و نماز ظهرمونو خوندیم و زیارت کردیم و برای تو ی کلاه آبی خوشگل خریدیم که آفتاب به صورتت نخوره. البته بیشتر برای اینکه ی یادگاری از این سفر داشته باشی خریدیم.
تا ساعت 13:30 اونجا بودیم. بعدش به سمت دزفول حرکت کردیم و در بین راه از روستاهای الوان و شاهور و شهر شوش گذشتیم تا اینکه بالاخره حدود ساعت 15 به سبزقبا رسیدیم. من و تو رفتیم به بخش خانما و اونجا زیارت کردیم. بعد تو رو دادم دست بابایی تا بری سمت مردا زیارت کنی تا مامان نماز زیارت بخونه. زیارتمون خیلی طول نکشید ولی خیلی چسبید جای همه خالی بود.
برای همه مسلمونا، فامیل و بستگان و نی نی وبلاگیا خصوصا آقا ایلیا دعا کردیم. حالا دیگه نوبت ناهار بود. بابا ما رو برد ی سفره خونه سنتی کنار آب به اسم علی کله. توی اتاقک شماره 12 نشستیم و غذا خوردیم. تو هم دراز کشیده بودی و از هوای خوب لذت می بردی.
بعد از ناهار کنار آب تعدادی عکس گرفتیم
و حدود ساعت 16:30 به سمت اهواز حرکت کردیم. خیلی خوش گذشت. تو هم خیلی پسر خوبی بودی و تمام راه رو خوابیدی. ساعت 18:30 رسیدیم اهواز و مستقیم رفتیم خونه خاله نگار تا تولد عمو محمد رو بهش تبریک بگیم. چند تا عکس هم با عمو انداختی.
این اولین باری بود که خودت راحت نشستی
خلاصه خیلی کیف کرده بودی. خداروشکر. ی روز خوب دیگه هم گذشت و بابایی تونست دل مامانی رو شاد کنه.