شب اول ربیع الاول(4 بهمن 90)
همزمان با شب اول ربیع خاله معصومه اینا و خاله پروین اینا اومدن دیدنمون و بهانه این دیدارهای فرخنده وجود نازنین تواه مامانی من. البته دیشب ی سر کوتاه خونه خاله نگار اینا زدیم و عمو سید محمد و خانمش رو هم برای اولین بار بعد از ازدواجشون دیدیم. اونا هم کلی از دیدن تو ذوق زده و شاد شدن.
آخه تو خیلی بچه جذابی هستی عزیز دلم. در عین نجابت خیلی تو دل برویی.
ادامه مطلب رو ببین
خلاصه دیشب ساعت حدود 7.5 از خونه خاله نگار اینا اومدیم خونه. قرار بود خاله معصومه و خاله پروین بیان خونمون. اول خاله معصومه اینا اومدن. آقا حسین حسابی بزرگ شده بود و داشت شیر کاکائو میخورد. مامانش می گفت عاشق شیره مثل تو عزیزم. حدود سه ربع که گذشت خاله پروین و عمو ابراهیم(شوهر خاله پروین) و زهرا کوچولو و آقا محمد مهدی(که 20 روز از تو کوچیکتره) اومدن. آخی محمد مهدی دلش درد می کرد و کلی گریه کرد.
خدا روشکر تو تازه خوابت برده بود و توی چرت بودی. حسین آقا هم که با دیدن ی همبازی شگفت زده شده بود هی به مامانش می گفت برو دست زهرا رو بگیر بیار تا با هم بازی کنیم. مامانش هم می گفت خودت برو بیارش. زهرا کوچولو هم که مثل همه دخترای دیگه خودشو گرفته بود تا حسین آقا بش نزدیک میشد می رفت پشت مبل قایم می شد. حسین آقا هم که دیگه ناامید شده بود اومد و با دلخوری به مامانش گفت: مامان برو با خنده بیارش. مامانش می گفت منظورش اینه که گولش بزن بیارش.ای پدر صلواتی! امان از این جذبه جنس مخالف. آخه میدونی مامان اونا دوتاشون توی سنی بودن که دوست داشتن همدیگه رو بهتر بشناسن یعنی حدود 4 سالگی.
از اونجا گه زهرا خانم عاشق عکس گرفتنه مامان نگین ازش دعوت کرد تا عکسشو بگیره. اونم با خوشحالی قبول کرد و ژست گرفت. یواش یواش قبول کرد تا بیاد با حسین آقا و ماشینش بازی کنه و با هم عکس بگیرن.
تازه داشت بهشون خوش می گذشت که خاله معصومه گفت دیگر دیر شده و باید برن. حسین آقا خیلی گریه کرد چون دوست داشت با همبازی جدیدش بیشتر بازی کنه. ایشااله تو بزرگ میشی و میری باحسین آقا بازی می کنی.
دیشب ی اتفاق جالب دیگه هم افتاد. تو بیدار شدی و شیر خواستی. وقتی تو رو بردم توی اتاق که شیرت بدم، زهرا هم دنبالمون اومد و گفت من آقا طاها رو خیلی دوست دارم میخوام پیشش باشم. برام جالب بود حرفی که زد، این در حالی بود که داداش خودشو زیاد تحویل نمی گرفت. خلاصه وقتی روروأک تو رو دید از من خواست که روشنش کنم. منم تو رو گذاشتم داخلش تا تو رو هل بده. اونم با خوشحالی تو رو میروند.تازه خیلی سعی می کرد تا به تو روش استفاده از دکمه های آهنگی رو یاد بده نمیدونست که خودت همون روز اول کشفشون کرده بودی!
دیشب شب خوبی بود و تو دو تا دوست و همبازی تازه پیدا کردی که خیلی هم دوستت دارن.