این روزها
این روزا بیشتر با دستات رفیق شدی و تقریبا میتونی چیزایی رو که دستت میدم دو دستی بگیری. دیروز هم که روز آخر ماه صفر و شهادت امام رضا(ع) بود ما خونه بابا احمد اینا بودیم. مامان طوبا برای اینکه مشغولت کنه ی سیب بزرگ قرمز گرفته بود جلوی دهنت و تو هم داشتی تلاش میکردی تا گازش بزنی. فکر کنم میخوای دندون در بیاری چون آب دهنت هم زیاد شده.
برات دو نمونه لیسک خریدم که هنوز خوب بلد نیستی ازشون استفاده کنی.
این روزا کلی با روروأکی که عمو حسین برات خریده حال می کنی. خیلی دوستش داری. شکلش شبیه ماشینه. جلوش فرمون، دنده و آینه بغل داره و ی سری دکمه هایی که وقتی روش میزنی آهنگ میزنه و جای بوق ماشینته.وقتی تو رو میذارم توی روروأکت کلی ذوق می کنی. اوایل که میخواستی فرمون رو بخوری! البته روروأکا کمی سنگین شدن و تو هم هنوز پات کامل به زمین نمیرسه که برونیش برا همین مامان و بابا برات میروننش.
عزیز دلم قربونت بره مامان. ی جور قشنگی به دستات نگاه می کنی که آدم دلش غش میره. اول دستتو میاره بالا تا جلوی چشمت و بعد ذل میزنی بش.
مامان و بابا هم با کلی ذوق و شوق دستات و انگشتات رو بهت معرفی می کنن.
کلمات جدیدی این روزا میگی گیخخخخخخخخخخ، غغغغغغغغغغغ، دوغغغغغغغغغ، آغغغغغغو. مامان ی فرهنگ لغت بده تا ما هم بفهمیم تو چی میگی. آخه اینقدر با ذوق و شوق تلاش میکنی که با ما حرف بزنی که ما میخوایم خودمونو برات بکشیم دیگه!
این روزا دنیا رو از بالا می بینی آخه بابات روزی چند بار تو رو میذاره روی گردنشو توی خونه تابت میده. تو اوایل می ترسیدی و موهای بابا رو سفت می گرفتی ولی حالا کمتر میترسی و با تعجب از این همه ذوق و شوق ما گوشای بابات و میگیری و متعجبانه به من نگاه می کنی.
دیگه یواش یواش داری خودتو می شناسی. یادته اوایل وقتی می بردیمت جلوی آینه با تعجب به خودت نگاه می کردی و گاهی هم گریه می کردی ولی حالا کلی با خودت ارتباط برقرار می کنی و می خندی.
دیشب(4 بهمن 90) برای اولین بار بود که با صدا می خندیدی. قربون صدای قشنگت بره مامان
این روزا مامانی برات کتاب داستان «پیامبر صلی اله و قصه هایش» رو برات خریده که عکسم داره. مامانی برات از روش روزی ی قصه میخونه و عکسشم نشونت میده. تو هم با دقت به داستانای مامان گوش میدی و تازه خواب از سرت میپره و هوس بازی پیدا می کنی!