دوست دارم...
سلام عزیزدلم. قربونت برم الهی مرد مامانش. امروز 2 تیر 1391 اه و مامانی شرمندست که خیلی وقته که نتونسته برات مطلب بنویسه. آخه هم ی خرده حالم خوش نبود و هم وضعیت پام که پیچ خوردگیش هنوز خوب نشده اجازه نمیداد زیاد پشت رایانه بشینم. البته هر چند روز ی بار به وبلاگت سر میزدم و نظراتی که نوشته شده بود می خوندم. این مدت حتی نتونستم برم به وبلاگای دوستامون سر بزنم. تو ذهنم بود که 21 خرداد ماه به مناسبت یک سالگی وبلاگت برات یادداشت بذارم تا من و تو با هم ی جشن کوچیکی بگیریم. خوب اونم نشد هرچند ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست. دوست دارم بتونم تا وقتی که از آب و گل در میای و خودت بتونی برای خودت بنویسی من زنده باشمو برات بنویسم. دوست دارم باشمو اولین باری رو که این یادداشتا رو میخونی ببینم. دوست دارم موفقیتت رو ببینم و هزاران آرزوی خوب و قشنگ برای پسر از گل بهترم...