طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

تولد پر خاطره

1391/4/18 2:29
نویسنده : مامان طاها
1,095 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی. یادته گفتم دوست دارم تولد بابایی طوری باشه که همیشه یادش بمونه؟ آره فکر نکنم هیچ وقت یادش بره. دیروز(12 تیر 91) من از صبح مشغول تهیه غذا برای شما و خودمون شدم و فرصت نکردم کیک درست کنم . داشت دیر میشد، ساعت 9 شب شده بود. با عجله مواد کیکو آماده کردم و اونو گذاشتم تو ماکروفر روی زمان 15 دقیقه. اولین بار بود که میخواستم با ماکروفر کیک درست کنم. تو همون موقع شروع کردی به نق و نق و شیر میخواستی. منم به بابایی گفتم حواست به کیک باشه تا من بچه رو شیر بدم.

آقا من مشغول شیردهی شدم و بابایی مشغول شستن میوه ها. تو خوابت میومد و خیس هم کرده بودی. اومدم تایمر رو نگاه کردم 4 دقیقه گذشته بود و کیک داشت پف میکرد. تو رو برای تعویض به اتاق خودمون بردم و از طرفی رفتم که لباسم رو عوض کنم چون عمو محمد میخواست بیاد. یهو سرم به کارا گرم شد و وقتی رفتم سر وقت کیک 15 دقیقه تمام شده بود. همون موقع خاله اینا هم اومدن. من بعد از ی سلام و احوالپرسی رفتم تا کیکو در بیارم. دستمو بردم نزدیک ظرف خیلی داغ بود. دستگیره رو برداشتم و ظرف رو خارج کردم. در همین زمان در ظرف کیک کنار رفت و بخار شدیدی خارج شد و دستمو سوزوند. خیلی داغ بود. خیلی درد گرفت. حس می کردم آتیش از انگشتام داره میزنه بیرون. چیزی به روم نیوردم و ازخاله خواستم شکولات روی کیک رو درست کنه. کیک خیلی سفت و خشک شده بود مثل نون تست خشک. خاله کولات خوشمزه ای درست کرد و روی کیک مالید. منم روی دستم اکسید زینک زدم. دردش آروم نمی شد. خاله گفت دستتو بذار توی آرد گذاشتم ولی فایده نداشت. فقط وقتی دستمو می گرفتم جلوی کولر دردش آروم می شد و وقتی میوردمش کنار مثل زغالی که پنکه رو از جلوش بر میداری چطور گر میگیره منم گر می گرفتم. وای وای. تا حالا چنین سوختگی رو تجربه نکرده بودم. بابایی از مهمونا پذیرایی کرد. عکس گرفتن و هدیا رو دادیم. اما من حالم اصلا خوش نبود. کیکو با سختی بریدن و خوردن. صدای قرش قرش کیک میومد. خوشمزه بود ولی خشک بود همه آبش بخار شده بود و بخارشم منو زد. آقا اواخر برنامه بود که دیگه تحملم طاق شد. اونقدر دستم از مچ به پایین درد میکرد که اصلا نیدونستم کجاش سوخته در ظاهرم هیچی معلوم نبود. حتی وقتی دستمو توی آب یخ میذاشتم بدتر میشد. از شدت درد اومدم توی اتاق خودمونو زدم زیر گریه. دوست داشتم دستم کنده میشد ولی این درد نبود. خلاصه بابایی اومد و با اصرا گفت بریم بیمارستان. ساعت 12 شب شده بود. تو با خاله اینا رفتی و من و بابا هم با هم. رفتیم درمانگاه بیمارستان سوانح و سوختگی. خانمه گفت چون سوختگی سطحی بوده و اعصاب دستت زندست درد زیادی داری. برام کلی دارو مالید و پانسمانش کرد. دردم ی خرده بهتر شد ولی بازم وقتی می رفتم توی فضای گرم تشدید میشد. از خاله اینا خداحافظی کردیم و اومدیم خونه. حالا تو هم سرحال تازه میخواستی با من بازی کنی. من شیرخوردن ادا در میوردی و قل میخوردی اصلا آروم و قرار نداشتیمنم که دستم بسته بود نمیتونستم صافت کنم تازه وقتیم که صافت می کردم ی کم شیر میخوردیو ی گاز می گرفتی بعد از چند بار گاز گرفتن ازت عصبانی شدم و گفتم آخه چرا جیغ میزنی؟ خودمم نفهمیدم چی گفتم. اونقدر درد داشتم که حرف زدن یادم رفته بود. خلاصه بابایی اومد تو رو ازم گرفت و آروم کرد. بعدش دوباره شیرت دادم تا خوابیدی. کولر روی 17 درجه بود ولی هنوز گرمم بود. بابایی پنکه دستی رو آورد و بادشو روی دستم تنظیم کرد. اینجوری تونستم چند ساعتی بخوابم. خداروشکر صبح که برای نماز پا شدم دردش کمی بهتر شده بود نمیدونم چجوری ولی با ی مصیبتی وضوی جبیره ای گرفتم و نماز خوندم. صبح بابایی با کلی نگرانی رفت سر کار. عجب شبی بود شب تولد بابایی. پر از خاطره. فکر نمی کنم هیچ وقت یادش بره.

ساعت 8 صبح باندو باز کردم. دردش بهتر بود. دستم الان کمی ورم داره و انگشتام تاول زده ولی خدارو شکر سوزش نداره   

سوختگی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان ابوالفضل
18 تیر 91 15:36
ای وای
خیلی ناراحت شدم
عزیزم مراقب خودت باش



چشم عزیزم.ناراحت نباش خانمی حل شد. زندگیه دیگه
من
19 تیر 91 17:16
وایی به خیر گذشت خمیر دندون با طعم نعنا هم خیلی علاج درده سوختگیه


سلام. هرچی فکرشو بکنید گذاشتم البته به جز خمیردندون ولی افاقه نکرد. اینم تجربه ایه دیگه. چشم ایشااله دفعه بعد