روز آخر زندگی شکمی آقا طاها
مامانی.عزیزدلم، خوشگل من. حالا که بعد از چند روز تو آروم خوابیدی و فرصتی دست داده تا من آزاد باشم حیفم اومد تا از آخرین ساعات دوران شکمی تو برات ننویسم.
تا اونجا برات گفتم که قرار شد به خدا توکل کنم و روز 4 شنبه آخرین سونوی بارداری رو برای روشن شدن تکلیف زایمانم بدم. بالاخره روز موعود رسید و سونو انجام شد. دکتر گفت بریچی با وزن حدود 3400. دیگه مطمئن شدم که باید خودمو برا ی سزارین تمیز آماده کنم چیزی که همیشه ازش ترس داشتم ولی خدا رو شکر که اینکارو کردم. آخه دکترم در حین عمل متوجه شد که تو خیلی ورجه وورجه کردی و حسابی به بندنافت پیچ خوردی. (خاله نگار می گه طاها جان فیلسوفه، دچار یأس فلسفی شده خواسته خودشو با بندناف دار بزنه! البته شوخی میکنه تو به دل نگیر. پسر گل من ورزشکاره. قربونش بره مامان). خلاصه تو نمی دونی از 4 شنبه تا شنبه که 19 شهریور ماه بود چه به من گذشت. بارها دچار درد شدید شدم به طوری که می گفتم هر آن ممکنه زایمان کنم. خدا به عمه شیما خیر بده این چند روز آخر منو تنها نذاشت و خونه رو مرتب کرد و غذا پخت. من اونقدر عمه شیما رو دوست داشتم که فقط بودنش حتی اگه کاری هم نمی کرد بم آرامش میداد. آخه عمه شیما خیلی مهربونه.
بالاخره جمعه آخر هم گذشت. چه شبی بود. میشه گفت یکی از سخت ترین شبای عمرم. اصلا نخوابیدم. تمام بدنم میخارید. کلافه شده بودم. صبح بابا رفت برای جلسه کاریش و منو عمه شیما رفتیم دکتر. حدود ی ساعت معطل شدیم. دکتر تا سونوی آخرمو دید گفت باید عمل بشی. الانم دیگه زمان خوبیه آخه اولین روز هفته 40 بود و تو دیگه رسیده و کامل بودی ناناز من. دکتر گفت اگه بخوای میتونی همین امروز بستری بشی تا ظهر عملت کنم. منم گفتم باشه میرم فکرامو میکنم اگه آمادگیشو داشتم میرم بیمارستان. آخه ی کم ترس داشتم. بالاخره حدود ساعت 12.5 با مامان طوبا و عمه شیما رفتیم بیمارستان اروند؛ بابا حسن هنوز تو جلسه بود. پذیرش بیمارستان می گفت باید رضایت همسر باشه و ا میلیون پول علی الحساب. که دومی مهم تره. حاضر نبودن منو پذیرش کنن تا اینکه از شدت گرسنگی دچار درد شدم و مجبور شدن اورژانسی منی بستری کنن. البته بازم بابا حسن نیمد و مامان طوبا به جای اون رضایت عمل داد. عمه شیما هم کلافه شده بود چون هر چی به بابا زنگ می زد گوشیشو جواب نمی داد. من که نفهمیدم بعدش چی شد چون رفتم توی بخش تا برای عمل آماده بشم. به من و نی نی هر کدوم ی دست لباس صورتی دادن. دیگه موعد نماز ظهر شده بود که مامان طوبا پرونده منو آورد بالا و تحویل بخش داد. منم همون موقع از فرصت استفاده کردم و نمازهامو خوندم. حدود ساعت 2 و ربع قبل از اینکه منو ببرن به اتاق عمل بابا حسن اومد. میخواستم کلشو بکنم. ولی بخشیدمش چون نگرانیو توی چهره ش میدیدم. خداحافظی کردم و با ی نفر بهیار رفتیم که منو تحویل اتاق عمل بده. اما از شانس اسانسورا خراب شده بود. از ی طرف دکترم عجله داشت و می خواست بره و از طرف دیگه هم اتاق عمل طبقه 4 بود و نمی شد پیاده بریم. لذا با هماهنگی با اتاق عمل مجبور شدیم صبر کنیم تا آسانسور درست بشه. آخ جون بالاخره درست شد و منو تحویل اتاق عمل دادن.