طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

مامانی و آقا طاها و اتاق عمل!

1390/6/25 20:01
نویسنده : مامان طاها
810 بازدید
اشتراک گذاری

دیگه تنها شده بودم. توی تمام اون لحظات تنها حضور خدا بود که به من آرامش می داد. چیزی که زیاد ازش خواسته بودم. منو توی اتاق شماره 5 بردن شایدم تخت 5. 3 تا خانم تو اتاق بودن که خوش برخورد و مهربون بودن. یکیشون برام خیلی آشنا بود. آره. اونم منو شناخت. ظاهرا زمانی که من در بیمارستان تدریس می کردم اونم طرحشو اونجا بود. خوشحال شدم و گفتم خوبه شما رو دیدم. تو رو خدا مواظب باش حین عمل حجابم کنار نره. دکتر بیهوشی بعد از چند دقیقه اومد و شروع کرد به صحبت با من. ازم ی سری سئوال بی ربط پرسید. فکر کنم می خواست اضطرابم از بین بره. گفتم میخوام بی حسی نخاعی انجام بشه. گفت بارک اله چه انتخاب خوبی. اگه به توصیه های من خوب گوش کنی دچار عوارض پس از بی حسی نمی شی. بعد از اون دستگاه کنترل ضربان فلب از همونایی که توی تلویزیون نشون میده به من وصل کردن.

از ترس فشارم بالا رفته بود( 13 روی 7). دکتر گفت درد بی حسی به اندازه نیش پشه س. وقتی خواستم آمپولو بزنم سرتو کامل روی سینه خم کن. بعد هر وقت گفتم و تزریق تمام شد سریع درازبکش. منم همین کارا رو کردم. بعد از چند ثانیه پاهام گرم شد و درد شکمم کاملا از بین رفت. حس خیلی خوبی بود ولی بعدش دستام هم بی حس شد. از دکتر پرسیدم چرا دستام بی حسه؟ گفت حتما چون بستیمش. بعد به دستیارش گفت چک کنه. اون گفت فشارش افت کرده، به 9 روی 5 رسیده بود. یواش یواش نفسهام هم داشت تنگ می شد. خیلی ترسیدم ولی خودمو به اون راه میزدم که چیزی نیست. برای ی لحظه صدای بچه رو شنیدم بعدشم نفهمیدم چی شد چون چشمام تحمل نکرد و بسته شد. وقتی به هوش اومدم دکترم داشت صحبت می کرد. گفت بچه از بس تو شکمت شیطونی کرده کلی پیچیدگی ایجاد کرده. اگه بخوای بچه دار بشی تا 3 سال دیگه اینکارو بکن که زمان خوبیه. گفتم بچه سالمه؟ گفت آره ولی تو خوابیدی پرستارا هم اونو بردن. بعد از اتمام کار دکتر منو به ریکاوری بردن و بعد از چند دقیقه به بخش انتقال دادن. و اما زیباترین لحظه، لحظه دیدار بود. همزمان با ورود من آقا طاهارو هم آوردن و کنار تختم گذاشتن. آخ جون، بالاخره خودم اولین کسی بودم که دیدمش. سرخ و سفید مثل هلو بود. فداش بشم من.قلبماچ            

      

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

زهرا
26 شهریور 90 9:46
نگین جان کلمه به کلمه این پست رو با لحظه لحظه 2سال و 2 ماه پیش که همزمان یکی از جلوی چشمام و دیگری در خاطرم رژه میرفت،خوندم.
خدا حفظش کنه براتون.
خونه خودتون هستید؟شرایط مناسب هست که بیاییم ببینیمتون؟؟؟


سلام زهرا جان. الان که هنوز خیلی درد دارم و کمی بی حوصله شدم. آره خونه خودمم. انشااله چند روز دیگه که بهتر شدم در خدمتتونم.طاها جانتو از طرف من ببوس.
عمو رضا جان
26 شهریور 90 10:15
طاها جان سلام، ولادتت مبارک، انشالله که همیشه سرحال و چاق و قبراق، سرزنده و سالم، خوش قدم و پاک و صالح، پاینده و پایدار باشی.
قدر مامان و بابت رو هم بدون و همیشه احترامشون رو حفظ کن و از قول من به اونها هم تولدت رو تبریک بگو خوب دیگه فعلا باید بری شیر بخوری و بخوابی، خدانگهدارت.


ممنون عمو جون. ممنون از راهنماییاتون. حتما. خیلی دوست دارم از نزدیک ببینمتون. روی ماه حسین آقا رو ببوس. با تحسین خانمم که نامحرمم.از دور می بوسمتون.
مامان ابوالفضل
26 شهریور 90 13:54
واقعا لحظه ی بی نظریه خیلی شیرینه خدا قسمت همه ی زنها بکنه


ایشااله
mamani helena
27 شهریور 90 12:45
salam azize khale khosh omadi be in donya movazebe khodet bash golam. dost dashti be ma ham sar bezanid



سلام مامانی. به وبلاگتون سر زدم. خداحفظش کنه.
مامان درسا
27 شهریور 90 15:16
سلام قدم نورسيده مبارك
انشااله هميشه خوش باشيد


ممنون عزیزم
مامان تربچه
28 شهریور 90 17:19
سلام عزیزم
مبارکککککککککککه
چه ماجراهایی داشتی
معلومه آقا طه خیـــــــــــــــــــــــــــــــلی شیطونه


سلام عزیزم. ممنونم. اره بچه شیطون و در عین حال آرومیه
غزلک*مامان فسقلی*
5 مهر 90 19:35
خدا رو شکرررررر که به سلامتی و بدون مشکل زایمان کردی عزییییییزم


ممنون. ایشااله شما هم تجربه خوبی از این لحظات کم نظیر داشته باشی