مامانی و آقا طاها و اتاق عمل!
دیگه تنها شده بودم. توی تمام اون لحظات تنها حضور خدا بود که به من آرامش می داد. چیزی که زیاد ازش خواسته بودم. منو توی اتاق شماره 5 بردن شایدم تخت 5. 3 تا خانم تو اتاق بودن که خوش برخورد و مهربون بودن. یکیشون برام خیلی آشنا بود. آره. اونم منو شناخت. ظاهرا زمانی که من در بیمارستان تدریس می کردم اونم طرحشو اونجا بود. خوشحال شدم و گفتم خوبه شما رو دیدم. تو رو خدا مواظب باش حین عمل حجابم کنار نره. دکتر بیهوشی بعد از چند دقیقه اومد و شروع کرد به صحبت با من. ازم ی سری سئوال بی ربط پرسید. فکر کنم می خواست اضطرابم از بین بره. گفتم میخوام بی حسی نخاعی انجام بشه. گفت بارک اله چه انتخاب خوبی. اگه به توصیه های من خوب گوش کنی دچار عوارض پس از بی حسی نمی شی. بعد از اون دستگاه کنترل ضربان فلب از همونایی که توی تلویزیون نشون میده به من وصل کردن.
از ترس فشارم بالا رفته بود( 13 روی 7). دکتر گفت درد بی حسی به اندازه نیش پشه س. وقتی خواستم آمپولو بزنم سرتو کامل روی سینه خم کن. بعد هر وقت گفتم و تزریق تمام شد سریع درازبکش. منم همین کارا رو کردم. بعد از چند ثانیه پاهام گرم شد و درد شکمم کاملا از بین رفت. حس خیلی خوبی بود ولی بعدش دستام هم بی حس شد. از دکتر پرسیدم چرا دستام بی حسه؟ گفت حتما چون بستیمش. بعد به دستیارش گفت چک کنه. اون گفت فشارش افت کرده، به 9 روی 5 رسیده بود. یواش یواش نفسهام هم داشت تنگ می شد. خیلی ترسیدم ولی خودمو به اون راه میزدم که چیزی نیست. برای ی لحظه صدای بچه رو شنیدم بعدشم نفهمیدم چی شد چون چشمام تحمل نکرد و بسته شد. وقتی به هوش اومدم دکترم داشت صحبت می کرد. گفت بچه از بس تو شکمت شیطونی کرده کلی پیچیدگی ایجاد کرده. اگه بخوای بچه دار بشی تا 3 سال دیگه اینکارو بکن که زمان خوبیه. گفتم بچه سالمه؟ گفت آره ولی تو خوابیدی پرستارا هم اونو بردن. بعد از اتمام کار دکتر منو به ریکاوری بردن و بعد از چند دقیقه به بخش انتقال دادن. و اما زیباترین لحظه، لحظه دیدار بود. همزمان با ورود من آقا طاهارو هم آوردن و کنار تختم گذاشتن. آخ جون، بالاخره خودم اولین کسی بودم که دیدمش. سرخ و سفید مثل هلو بود. فداش بشم من.