جشن تولد 100 ساعتگی
روز سوم تولد تو بود. من هنوز خیلی درد داشتم و به سختی راه می رفتم. خاله نگار اومد و گفت: میخوام برا آقا طاها جشن تولد 100 ساعتگی بگیرم تا به امید خدا 100 ساله بشه. با هم حساب کردیم میشد 23 شهریور ساعت 18:45. به بابا حسن گفتم وقتی از سر کار اومد برات کیک بخره با شمع عدد 100. خاله نگار و عمو محمد، دایی معین و مامان طوبا برا تولدت اومدن. بابا حسن زنگ زد تا بابا علی اینا رو هم دعوت کنه که اونا خونه نبودن. ظاهرن رفته بودن دیلم. بهر حال جای همه دوستان و فامیل خالی بود. مهمونا همه هدایاشونو دادن. اما هدیه خاله نگار ی جور دیگه به همه چسبید. اون برات مجموعه لوکوموتیو تولو رو خریده بود. اسباب بازی ای که هممون از بچگی آرزوی داشتنشو داشتیم. حالا منتظریم تا تو بزرگ بشی و برات بازش کنیم و راهش بندازیم و به بهانه تو خودمونم ی دلی از بازی در بیاریم.!!!
راستی اون شب کلی عکس گرفتیم. قربونت برم الهی. تو هم آبروداری کردی و تمام مدت خواب بودی و ساکت و هر از گاهی با لبخند ملیحی همه رو مهمون می کردی. جای بابا احمد و خانواده بابا علی اینا خیلی خالی بود. اولین لبخند صدادارت رو هم همون شب برامون زدی که ی جورایی شبیه قهقهه بود. دایی معین کلی کیف کرد، چون تو بغل اون قهقهه زدی. فکر کنم زیر محبت دستش حسابی لذت برده بودی.
دوستت داریم طاهای من.