اون شب در بیمارستان
آقا طاهای من سلام. قربونت برم الهی! برات گفتم که توی اتاق عمل چه اتفاقاتی افتاد. حالا میخوام برات از ساعاتی بگم که توی بخش بودم. قبل از اینکه به اتاق عمل برم به مسئول بخش گفتم که من به شدت بد گرما هستم لطفا منو توی ی اتاقی بذارید که مشکل تهویه نداشته باشه چون در گرما خارش پیدا می کنم. مسئول بخشم گفت نگران نباش همه اتاقا کولر دارن. تازه ما در ساعاتی کولرا رو می بندیم چون اتاقا خیلی سرد میشه. منم گفتم خدارو شکر. انشااله همین طور باشه. اولش که تازه منو بعد از عمل به بخش اورده بودن هوای اتاق زیاد بد نبود ولی وقتی مادر دوم رو هم اوردن و وقت ملاقات رسید به علت تجمع افراد و کوچیکی اتاق هوای اتاق به شدت گرم شد. به طوری که بدنم به خارش افتاد و من تمام مدت ملاقاتو داشتم خودمو میخاروندم و ٢ نفر هم بسیج کرده بودم که منو بخارونن. کلافه شده بودم. به زنداییم گفت تا به پرستارا بگه ی دارویی برای خارش بم بزنن. حالا آدم درد داشته باشه خارشم امانش نده چی میشه!!!
خلاصه جونم برات بگه پرستار بعد از ربع ساعت اومد آمپولو زد ولی آمپول 2-3 ساعت بعد اثر کرد یعنی وقتی مهمونا رفته بودن. کلی آبروم جلوی خانواده و فامیلای بابا حسن رفت.
به من و تو لباس صورتی پوشونده بودن. یعنی همون اول که وارد بخش شدیم بهمون دادن. ی پسر سرخ و سفید و ناز با لباس صورتی! چه محشر میشه ها!
از اونجایی که خیلیا کاندید شده بودن که شب توی بیمارستان پیش من بمونن برای اینکه دل هیچکی نشکنه، به دوستم خاله معصومه گفتم بیاد پیشم. قانون بخش این بود که همراه از ساعت 8 شب به بعد میتونه بیاد. برا همین بابا حسن خاله معصومه رو ساعت حدود 9 آورد. خاله معصومه هم با مهربونی از من و تو مراقبت میکرد.
خاله معصومه یکی از بهترین دوستای منه که خیلی دوستش دارم و تو هم باید دوستش داشته باشی و بهش احترام بذاری چون خیلی برامون زحمت کشیده.
از شانس من مادر تخت کناری من سرمایی بود و نمیذاشت کولرو روشن کنیم می گفت بچه هام سرما میخورن. چون 2 قلو زاییده بود. غرض، من و تو تا صبح پختیم. من که اون اوایل نمیدونستم ولی بعدا فهمیدم علت زخم گلوت و خرخر تنفست گرما بوده.
مادر بمیره برات، هر وقت به این عکس نگاه می کنم دلم برات کباب میشه. پرستارا به خاطر خرخرت و گرفتگی بینیت 2 بار شستشوی معدت دادن درحالیکه تو فقط گرمت بوده. من می دیدم که تو هی رفته رفته سرختر میشی و صورتت برافروخته شده و لکه های قرمز زده ولی فکر می کردم طبیعیه چون دکتر نوزادانی که تو رو ویزیت کرده بود گفت طبیعیه. تا صبح ی بار جیش کوچیک و ی بار جیش بزرگ کردی. البته با اون همه شیری که میخوردی انتظار بیشتری ازت می رفت ولی من بعدا فهمیدم که آب بدنت به علت گرما بخار میشده. الهی من برات بمیرم که تو گرمت شده بوده مامان. خاله معصومه پابه پای من تا صبح بیدار بود. من میترسیدم از تو چشم بر دارم ولی تو آروم خوابیده بودی. من به ی زحمتی حدود ساعت 4 صبح داشت خوابم میبرد که بهیار بخش اومد و گفت باید پاشی راه بری. بعد از خوردن مقداری آب کمپوت گیلاس، با سختی زیاد بلندم کردن. وای چه دردی داشت. اصلا قابل تصور نبود ولی مجبور بودم راه برم وگرنه دچار مشکل میشدم و منو مرخص نمی کردن. با هر دردسری بود تا صبح چند بار از تخت پایین اومدم. بارهای بعد راحت تر از دفعه اول بود. ساعت 6.5 صبح خاله معصومه رفت و به جاش خاله نگار اومد. اونو هم ساعت 8 بیرون کردن. همه رفتن و ساعت 2 ظهر برای ترخیص من اومدن. دایی معینم اومده بود. لباسایی رو که از مکه اورده بودم تنت کردم چه ماه شده بودی فدات بشم من، وقتی از بخش اومدیم بیرون تا زمانی که از بیمارستان خارج شدیم و سوار ماشین شدیم دایی معین داشت ازمون عکس می گرفت و این لحظاتو ثبت می کرد. بالاخره حدود ساعت 4 عصر به خونه رسیدیم و من و تو کنار هم توی ی اتاق گرم آروم گرفتیم.
این داستان ادامه دارد...