طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

اولین تولد بابایی با حضور زیبای آقا طاها

سلام عزیز دلم. امروز 12 تیر ماهه و تولد بابا حسن و عمو حسینه. عمو که رفته سر چاه و نیستش آخه کارش اقماریه و هر 14 روز ی بار میره سر کار. من از حدود 2 هفته پیش وقتی خاله نگار و عمو محمد رفته بودن اصفهان گفتم از اونجا برای بابایی ی پیراهن خوشگل خریدن و حالا دیگه نگران هدیه نیستم. دوست دارم این روز برا بابایی پرخاطره باشه و همیشه ازش یاد کنه. قراره خاله نگار و عمو محمد برا تولد بابایی بیان خونمون. دوست دارم خودم برای بابایی کیک درست کنم آخه این تنها کاریه که فعلا از دستم بر میاد. دوست دارم بدونه که چقدر دوستش دارم. ...
18 تير 1391

مامانی دلم کباب شد

عزیزدلم آقا طاهای گلم خیلی باید مراقب باشی وقتی میخوای از خیابون رد شی. دیشب که داشتیم میومدیم خونه دیدیم سر کوچه شلوغه و ی سمند وسط خیابون ایستاده و چند تا ماشین و ی تعداد از مردم دورش جمع شدن. بابا رفت که ببینه چه خبره معلوم شد ی پسر بچه 4-5 ساله رفته از مغازه بستنی بخره که موقع رد شدن از خیابون ماشین زدتش. مغازه دار گفته بچهه 10 قیقه بیهوش بوده. ما همونجا بودیم که آمبولانس اومد و بچه رو برد. ایشااله که چیز مهمی نباشه و زود خوب بشه. من نمیدونم آخه اون وقت شب آدم بچشو تنهایی میفرسته خرید؟ طاهای من شما همیشه باید همراه ی بزرگتر بری خرید و مواظب دور و برت باشی و از ی گوشه خیابون یعنی سمت پیاده رو بری تا تصادف نکنی. البته هر وقت مامانی یا بابا...
10 تير 1391

قربون شوت کردنت

حدودچند روزیه که به توپ بازی علاقه خاصی نشون میدی یعنی حدودا از سن 9.5 ماهگیت. دوست داری توپ رو با دستات قل بدی. وقتی هم که بابا خونه باشه بلندت می کنه و هم تاتی می کنی و هم توپ رو شوت می کنی. پسرم ماشااله قوی و ورزشکاره.     ...
10 تير 1391

چشم بابا حاجی، آپاندیس آقا احسان و حالا هم دست ننه

روز سه شنبه 7 تیر 91 بابا حاجی طبق قرار قبلی چشمشو عمل کرد و لنزگذاشت. ی روز بیمارستان بستری بود و فرداش مرخص شد. خدا رو شکر باباحاجی چون کوهنورده و بدنش قویه عمل رو به خوبی پشت سر گذاشته بود. فرداش یعنی روز چهارشنبه طرفای عصر خبردار شدیم که آقا احسان پسر عمو امیر بابا حسن آپاندیسش درد گرفته و مجبور شدن عملش کنن. اتفاقا همون روزم بابا حسن بقایای دو تا از دندناشو که خیلی پوسیده بود کشید و اونروز رو سر کار نرفت چون دکتر گفته بود باید استراحت کنه و تا چند ساعت چیزی نخوره. خلاصه با شنیدن خبر عمل آقا احسان قرار شد شب برین خونشون عیادت. شب برا شام خونه ننه اینا دعوت بودیم. خونه ننه اینا طبقه 4 همون آپارتمانیه که عمو امیر اینا هستن. لذا بعد از خورد...
10 تير 1391

مامانی دلم کباب شد

عزیزدلم آقا طاهای گلم خیلی باید مراقب باشی وقتی میخوای از خیابون رد شی. دیشب که داشتیم میومدیم خونه دیدیم سر کوچه شلوغه و ی سمند وسط خیابون ایستاده و چند تا ماشین و ی تعداد از مردم دورش جمع شدن. بابا رفت که ببینه چه خبره معلوم شد ی پسر بچه 4-5 ساله رفته از مغازه بستنی بخره که موقع رد شدن از خیابون ماشین زدتش. مغازه دار گفته بچهه 10 قیقه بیهوش بوده. ما همونجا بودیم که آمبولانس اومد و بچه رو برد. ایشااله که چیز مهمی نباشه و زود خوب بشه. من نمیدونم آخه اون وقت شب آدم بچشو تنهایی میفرسته خرید؟ طاهای من شما همیشه باید همراه ی بزرگتر بری خرید و مواظب دور و برت باشی و از ی گوشه خیابون یعنی سمت پیاده رو بری تا تصادف نکنی. البته هر وقت مامانی یا بابا...
10 تير 1391

وای چقدر هدیه...

دیروز مصادف با 8 تیر 91، مامان طوبا زنگ زد و گفت دایی معین که از تهران اومده با خودش کلی سوغاتی از طرف زنعمو و عمه مامانی برا آقا طاها آورده. البته خود دایی معینم برای شما ی ماشین موزیکال خیلی باحال آورده بود. منم که تحمل نداشتم تا عصر که بابا از سر کار میاد صبر کنم ی تاکسی گرفتم و رفتم خونه بابا احمد اینا و هدایاتو دیدم. دست زنعمو شهلا درد نکنه برای شما از لندن 5 دست لباس آورده بود با ی بسته دستمال مرطوب. لباسا خیلی خوشگل بودن خیلی بهت میومدن.عمه فرزانه هم برای مامانی ی سری کتاب آموزشی تربیت کودک فرستاده بود که خیلی مفیده و کاربردیه و چون توی قطع کوچیکه به درد مامانی پر مشغله میخوره. دایی معینم که گفتم برات، ی اتوبوس آورده چند کاره: هم تاب ...
10 تير 1391

بالاخره چمپل کردی...

سلام عزیزدلم. قربون چشمای معصومت برم من. چقدر من این پسرو دوست دارم، عزیزدلمه. میخواستم بهت این مژده رو بدم که بالاخره با رشد مهارتهای دست و پات و تقویت هماهنگی بین مفاصل دست و پات در خم و صاف کردن تونستی چار دست و پا بخزی البته 2-3 روزی هست که چند قدمی چار دست و پا راه میری. تازه جونم برات بگه که پسر گلم 6 تیر ماه تونست برای اولین بار حدود ٣٠ثانیه تنهایی بایسته. بابایی که خیلی ذوق زده شده بود هی منو صدا میزد می گفت مامانی بیا ببین پسر چقدر ایستاده؟ قربون پسر قوی خودم برم من. ...
10 تير 1391