ای بلا...
امروز 2 تیر ماه 91 اه. دیروز عصر که برای خرید ی مقدار مایحتاج خونه بیرون رفته بودیم توی فرصتی که بابا رفته بود پول بکشه من و تو توی ماشین داشتیم با هم با خرست پووه بازی می کردیم. من اونو برات به شیشه ماشین چسبونده بودم. با کمی تلاش دو دستی گرفتی و با قدرت هر چه تمامتر کندیش و بعد از لحظاتی انداختیش زیر صندلی. من درش اوردم و گفتم مامانی نندازش و دادمش دستت. تو دوباره با شیطنت خاصی خندیدی و ازم گرفتیش و دوباره پرتش کردی. این برات شده بود ی تفریح که هی من برات بیارم هی تو بندازیش. کلی سرگرم شدیم و خندیدیم. قربون خنده هات برم من. ...