طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

ویژه شرکت در مسابقه بابایی دوستت دارم.

باباجونم سلام. بعضی وقتا که خسته از کار روز برمی گردی خونه، سرت رو روی پاهای کوچیکم میذاری و می گی بابایی لالام کن، ببین منم لالات می کنم. منم آرزومه، ی روز سر خسته ات رو روی پاهام بذارم و لالات کنم و آروم تو گوشت بگم: بابایی خیلی دوستت دارم.   ...
3 تير 1391

واکنش یا نه؟

عزیزدلم، مدتیه که به حرکاتت دقیق شدم و می بینم که دیگه به رفتار و صداها و تصاویر واکنشی عکس العمل نشون نمیدی یعنی دقیقا می فهمی کی باید بخندی، جدی باشی یا گریه کنی.  قبلاها وقتی برات سی دی نی نی کوچولو رو میذاشتم با دیدن چهره خندان نی نی لبخند میزدی ولی حالا فقط وقتی می خندی که از چیز لذت ببری و این یعنی هوشیاری. یعنی اینکه پسرم دیگه بزرگ شده و تشخیص میده که چه باید بکنه. چی خوبه و چی بد؟ وقتی از رفتاری از تو خوشم نمیاد خودمو برات می گیرم، تو هم می فهمی که من خوشم نیمده و اون کارو دیگه تکرار نمی کنی یا اینکه اصلا خودتو میزنی به کوچه علی چپ که کی بود کی بود؟ من نبودم. قربون پسر با تشخیص و مدبرم برم من ...
3 تير 1391

ادای مامانو در میاری؟

توی اواخر خرداد ماه چند روزی رو سخت مریض شده بودم. دکتر گفت ویروسه و سینوساتو ملتهب کرده. این باعث شده بود که مرتب سرفه کنم و سرفه هام پشت سر هم اتفاق می افتاد. چون شیر میدادم دکتر داروهای قوی بم نداد برا همین علایمم تغییر چندانی نداشت. روز آخر خرداد ماه بود که دیدم به تقلید از من، داری عین من سرفه می کنی و زیر چشمی من میپایی ببینی عکس العمل من چیه. وقتی من نگاهت می کردم می خندیدی. قربون پسر بازیگوشم برم الهی ولی مامان خوب نیست آدم ادای کسی رو در بیاره اونوقت خدا ناراحت میشه و ممکنه اونم به همون بلا دچار بشه. البته برای شما که هنوز خیلی کوچیکی حکم بازی داره و اشکالی نداره. من میذارم به حساب اینکه میخواستی با مامان بازی و شوخی کنی. ...
3 تير 1391

تجربه های نو

26 خرداد 91: برای اولین بار با شنیدن موزیک سرتو تکون دادی و از همون موقع با بعضی از موسیقیها مثل آهنگ سریال«پشت کوه های بلند» دستاتو از مچ تکون میدی. در همین تاریخ وقتی روی شکم گذاشتیمت سینه خیز دنده عقب رفتی. 30 خرداد 91: برای اولین بار دستت رو به مبل گرفتی و بلند شدی. قربون دست و پاهات برم من.  2 تیر 91: تو اولین ماهی عمرتو خوردی. استقبالت از ماهی خوب بود. خداروشکر مثل مامانت ماهی خوری. شاید برات جالب باشه که بدونی اولین شیرینی بیسکوییتی عمرتو توی فاتحه بابای آقای غفارزاده(عمو مهدی) خوردی. البته من به جات فاتحه دادم.
3 تير 1391

بیقراری های تو

امروز جمعه دوم تیر 91اه و نمیدونم تو امروز چه مشکلی داشتی که از ظهر تا شب که خوابت ببره غر و نق میزدی و آرامش نداشتی. طوری که بابا حسن مجبور شد بره قطاری رو که خاله برای صد ساعتگیت بهت هدیه داده بود برات بیاره تا آروم بشی. با قطار دقایقی مشغول شدی ولی بعدش دوباره بیقراریات شروع شد. بیقراری کردنای تو واقعا امون آدمو میگیره. امروز بابا علی هم اومد خونمون تا تو رو ببینه ولی تو برعکس همیشه پیش اونم آروم نشدی و بابا حسن به همراه بابا علی تو رو بردن خونشون پیش عمه شیما. منم از فرصت استفاده کردمو اتاق پذیرایی رو که پر از گرد و خاک شده بود تمیز کردم. ظاهرا اونجا روی پای عمه شیما خوابیده بودی ولی بازم وقتی بیدار شدی گریه سر دادی و بابا مجبور شد...
3 تير 1391

شب میلاد امام حسین علیه السلام

سلام عزیزدلم آقا طاهای مهربون و معصوم من. امروز جمعه 2 تیر ماه مصادف با 2 شعبان 1433 بود. پسرم امشب شب ولادت امام حسین علیه السلام امام سوم ما شیعیانه. امامها راهنمای ماها هستن برا راهی که نرفتیم. اونا راه ها رو خوب بلدن و میشناسن و خدا اونا رو انتخاب کرده تا ما رو راهنمایی کنن. مثلا بابا حسنی مسیرای شهرو بهتر از مامانی بلده، خیلی زیاد این مسیرا رو رفته و میدونه ما رو از کجا ببره که خیلی سریع و بی دردسر به جایی که میخوایم برسیم. اماما هم همین کارو می کنن اگه ما به حرفاشون گوش بدیم و خوب اونا رو عمل کنیم سریع و کم دردسر به مقصدمون که رضای خداست میرسیم. در کشور ما، ایران، روز ولادت امام حسین رو روز پاسدار نامگذاری کردن. چون امام حسین برای پاسد...
3 تير 1391

غرش مردانه من رقیب داره؟

دهه آخر خرداد ماه بود که شنیدیم زهرا جان دختر خاله بابا حسن، سرش خورده به پنکه و پیشونیش شکسته. قرار شد ی شب بریم عیادت زهرا کوچولو.  میدونی که زهرا خانم تازگی ها، ی داداشی پیدا کرده که اسمش محمد مهدیه که 22 روز از شما کوچکتره. اون شب وقتی برای عیادت رفتیم خونه خاله پروین تو مشغول بازی با اسباب بازی های زهرا خانم  و محمد مهدی بودی که آقا محمد مهدی هم بیدار شد و وارد صحنه شد. تو با دیدن اون ی غرشی کردی و خودی نشون دادی و به بازیت ادامه دادی. محمد مهدی هم که نمیخواست از قافله عقب بمونه اولش ی مکثی کرد و بعدش چار دستو پا خودشو به تو رسوند و ی غرشی سر داد. تو یهو زدی زیر گریه. فکر کنم حسابشو نمی کردی که رقیب داشته باشی ها؟ ...
3 تير 1391