طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

تولد مامان طوبا

سلام پسرکم، عزیز مامانیش. پنج شنبه 26 مرداد ماه سال 1391روز تولد مامان طوبا بود که به دعوت دایی معین برای افطار رفتیم رستوران فجر. خیلی شلوغ بود. یه گوشه نزدیک پنجره و کنار یه کولر بزرگ جا پیدا کردیم. بعد از مدتی لیست غذاها رو دادنو و منم به خاطر تو ماهی سفارش دادم. هرچند میدونستم ماهی آب میکشه ولی هم به خاطر اینکه شیرو زیاد میکنه و هم برای اینکه تو هم بخوری این کارو کردم. ماهیش خوشمزه بود. جای همه خالی. تو هم خوردی. مقداری هم سوپ ورمیشل بهت دادیم. بعد از شام رفتیم شهر بازی فجر که شنیده بودم بزرگترین شهر بازی برقی استانه. نمیدونم از نظر من که چندان هم بزرگ نبود. بیشتر مناسب بچه های 3 سال به بالا بود. اول بابات تو رو برد توی استخر توپ ...
31 مرداد 1391

قاب شکسته

 سلام عزیزکم، همه هستی مامانی، آقا طاهای من. امشب(سه شنبه 24 مرداد 91) وقتی از خونه بابا احمد اینا اومدیم خونه، بابایی گفت من یه کاری کردم که می ترسم اگه بگم ناراحت بشی، گفتم چی شده؟ اشاره ای به روی میز کرد و جای خالی قاب عکستو بم نشون داد و گفت عصر که روی مبل دراز کشیده بودم خوابم برد و پام خورد به قاب و افتاد شکست. با دیدن جای خالی قاب عکست یهو دلم هوری ریخت و غم بزرگی توی دلم نشست. مدام عکس تو توی نظرم میومد و نبودش آزارم میداد طوریکه بغضم ترکید و اشکام ریخت. شاید فکر کنی این که چیز مهمی نبوده ولی یادم افتاد به اون مامانایی که یه صبح بچه های عزیزتر از جونشونو بغل کردن و فردا صبحش حتی جنازه اون بچه ها هم گیرشون نیومد. یادم افتاد به م...
26 مرداد 1391

طاها دوستت داریم

سلام عزیز مامان. همه کسم. از وقتی که نصیر شلال توی المپیک مدال آورد و من فهمیدم اهوازیه هی به بابات گفتم وقتی اومد با تو بریم پیشوازش بالاخره این اولین بار بود که چنین قهرمانی رو توی استان خودمون می دیدیم. صبح بابایی برام پیامک فرستاد که امشب(23مرداد 91) ساعت 9.5 نصیر شلال نایب قهرمان وزنه برداری المپیک داره میاد. منم کلی خوشحال شدم و دوربینو آماده کردم. حدود ساعت 9 شب به همراه عمو حسین و عمو مهدی رفتیم فرودگاه. پرواز ساعت 10 نشست ولی از قهرمان خبری نبود. جمعیت زیادی برای استقبال اومده بودن. گروه مارش هم بود. یه گروه بختیاری هم توی حیاط تشمال میزدن. هیأت کاراته استان هم اومده بودن. آقا ما کلی ایستادیم. هوا به شدت گرم شده بود و تو مثل لبو شده...
24 مرداد 1391

یه شب قدر در سرله

سلام عزیزدلم. قربون پسر گلم برم من که با مامانش همکاری می کنه تا مامانی بتونه روزه بگیره. چه پسر آقا و فهمیده ای دارم من. عزیزکم شبهای قدرم گذشت و ما داریم آخرین روزهای اولین ماه رمضان عمرتو سپری می کنیم. تو توی این ماه رمضان خیلی پسر خوبی بودی و کمتر از همیشه ورجه وورجه کردی اما نمیدونم چرا توی این دو شب قدر آخر یعنی شب 21 و 23 اینقدر بیقراری می کردی؟ البته ما شب 21م به پیشنهاد بابا سرله بودیم. بابا علی اینا و ما با هم عصر روز 20 رمضان که چند ساعتی از ورود تو به ماه دوازدهم زندگیت می گذشت به سمت سرله حرکت کردیم. بابایی مثل دفعه قبل پشت ماشینو برات آماده کرد تا خودت تنهایی اونجا باشی و حال صندلیای عقبو ببری. وقتی سوار ماشین شدیم و تو رو عقب...
24 مرداد 1391

عزیزدلم 10 ماهگیت مبارک

روز 19 تیرماه که مصادف بود با آغاز ماه یازدهم تولدت ما از ظهر رفتیم خونه بابا علی اینا تا تو با عمه و عمو بازی کنی و حوصله ات کمتر سر بره. خاله مهوش برا شام ننه بی قمر و زنعمو مهشید اینا رو دعوت کرده بود، ما هم دعوت بودیم من برای اینکه به خاله ی کمکی بکنم گفتم زودتر برم اونجا ولی فایده ای نداشت چون خاله نذاشت کمکش کنم. ماشااله خانم زبر و زرنگیه و همه کاراشو تند تند انجام میده البته منم ی جورایی درگیر تو بودم. بنده خدا عمو حسین فکر کنم حدود 10-12 بار کل خونه رو با تو قدم زد و فکر کنم کمرش درد گرفت چون بعدش رو زمین غش کرد. اما تو هنوز ول کن نبودی وعمو مهدی تازه نفس باید تو رو راه میبرد. اونم خسته شد ولی وقتی میخواستن تو رو روی زمین بذارن پاهات...
22 تير 1391

آخه من نمیدونم چرا من؟

سلام عزیزدلم. خوبی مامان؟ آخه من نمیدونم این همه تمایل تو برای اینکه صورت منو گاز بگیری از کجا ناشی میشه؟ جا و بیجا هم که سرت نمیشه. همین که بغلت می کنم و صورتت روبه روی صورت من قرار می گیره با دهان باز حمله می کنی و گازم می گیری. یادته شب تولد عمو مهدی(16 تیر 91) جلوی همه حتی بابا علی گازم گرفتی و من ناخودآگاه جیغ زدم. این که درست نیست مامان. باید رعایت کنی. آدم که هرجایی مامانشو گاز نمیگیره! تازه گاز گرفتن کار خوبی نیست. حالا خوبه منم گازت بگیرم؟
18 تير 1391