طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

عمه فرناز تولدت مبارک

سلام طاها جانم، مرد مامان عزیزدل مامانش. امروز که دارم این مطالبو برات می نویسم حدود 40 دقیقه است که روز 7 اسفند رو پشت سر گذاشتیم و شما 11 روز دیگه 6 ماهگیت تمام میشه و به قول مامان ابوالفضل نیم سالگیت مبارک میشه. 7 اسفند روز تولد عمه فرناز(دختر عمه فرشته مامان نگین)ه. که تو میتونی عمه فرناز صداش کنی. اون خیلی مهربونه. مامانی و عمه فرناز روزای خوب کودکیشون رو با هم گذروندن. من و عمه فرناز خیلی همدیگه رو دوست داشتیم. با اینکه خونه هامون دیوار به دیوار بود من همیشه دلم میخواست از توی دیوار حائل بین اتاقامون یه پنجرا در بیارن و ما همیشه همدیگه رو ببینیم. ما تو بچگی عاشق آلوچه سبز، غوره و اسمارتیز مروارید بودیم. من و عمه اینقدر بعد از مدرسه ب...
8 اسفند 1390

معرفی دوستای آقا طاها

اگه شما هم دوست دارین با آقا طاها دوست بشین خودتونو معرفی کنین. آقا ابوالفضل خان-18 ماهه http://abolfazl89.niniweblog.com/ آقا ابوالفضل پسمل مامان ندا جون-6.5 ماهه http://spring_bird_neda.niniweblog.com/ ادامه مطلب داره آقا ایلیا جان-42 روزه http://vania90.niniweblog.com/p0.php امیرعلی-5 ماهه http://nanazieman.niniweblog.com/ امیرعلی جان به مامانی بگو عکسای جدید ازت بذاره ماشااله دیگه بزرگ شدی. مرد شدی کسرا خان-یک سال و 22 روز کسرا خان جون تولد یک سالگیت مبارک http://kasrajoon.niniweblog.com/ علی کوچولو- یک سال و 15 روز http://alipesariema.niniweblog.com/ علی جون یک سالگیت م...
2 اسفند 1390

ی اتفاق حساب نشده

سلام عزیزدلم آقا طاها جانم. یادته دیشب(30 بهمن90) برات نوشتم که خیلی دلم گرفته؟ و باهات درددل کردم، دیشب یا بهتر بگم بابات دم صبح امروز حدود ساعت 4 صبح از مأموریت اومد. اونقدر خسته بودم که حتی نمی تونستم چشمامو باز کنم. ساعت حدود 8 صبح با صدای گریه تو بیدار شدم و دیدم مامان طوبا تماس گرفته و من متوجه نشدم. باهاش تماس گرفتم گفت خاله نگار حالش کمی بهتر شده بود که بازم با خوردن کمی آب دل پیچه و تهوع پیدا کرده. منم گفتم خوب وقتی بیدار شد ببرش آزمایشگاهی، بیمارستانی. خلاصه حدود ساعت 11 ظهر به خاله پیام دادم و حالشو پرسیدم. گفت میترسه چیزی بخوره ولی فعلا بد نیست.آقا هنوز مدتی نگذشته بود که مامان طوبا زنگ زد و گفت خونه خاله نگار آتیش گرفته و آشپزخ...
2 اسفند 1390

دلم گرفته مامان

سلام عزیزدلم قربونت برم الهی. الان که دارم این مطالبو می نویسم ساعت حدود 2 نیمه شب اول اسفند نوده. باباتم هنوز از مأموریت برنگشته. دیشبم دیر اومد خونه و کمی هم سرماخورده بود. بابات خیلی سخت کار میکنه. تو باید قدرشناسش باشی. اون کار میکنه تا ما راحت باشیم. خیلی دلم گرفته، میخواستم باهات درد و دل کنم. یادته وقتی توی شکمم هم بودی زمانایی که بابات خیلی دیر میومد و من دلم می گرفت با تو دردودل می کردم. دیروز ظهر شنیدم خاله نگار حالش خوب نیست، ظاهرا از این ویروسهای اسهال استفراغ گرفته، بنده خدا حتی میترسه چیزی بخوره، خیلی هم نگران کلاساشه. دیروز آلودگی هوا توی استان خوزستان خیلی زیاد بود. من حتی توی خونه هم چشمام می سوخت و میخارید. بیچاره باباتو ...
2 اسفند 1390

بدون عنوان

سلام عزیزدلم آقا طاهای گلم. امروز دقایق ابتدایی روز ٢٩بهمن سال نوده و شما ٥ ماه و ٩ روز از عمرت میگذره. عجب چه زود گذشت!!!! به قول خاله نگار, ی روز می گفتیم یعنی میشه طاها جانمون ٦ ماهه بشه؟ حالا حدود ٢١روز دیگه ٦ماهگیت تموم میشه و مامانی میتونه بهت غذای کمکی بده، فرنی، حریره بادوم..... چه لذتی داره. از حالا دارم قیافتو تصور میکنم وقتی که دستتو کردی تو غذاتو و به سرو صورتت مالیدی. قربونت برم الهی چقدر خوردنی تر میشی ها! از وقتی ٥ ماهگیت تموم شده تو هم کارای جدیدی یاد گرفتی: دقتت روی دستها و پاهات بیشتر شده و دستاتو میاری جلوی صورتت و عمیق بهشون نگاه میکنی. پاهاتم میاری بالا و باهاشون حال می کنی. وقتی میذارمت روی با...
29 بهمن 1390

آقا طاها ورزشکار میشه

سلام دلبرکم، مهربون خوش اخلاق مامان. خوبی پسرم؟ امروز یعنی جمعه ٢٨بهمن ٩٠عمو حسین که تازه از مأموریت اصفهان اومده بود اومد و برات ی لباس ورزشی آدیداس به رنگ تیم محبوبت استقلال آورد. چقدم بهت میاد ماشااله. دست خان عمو درد نکنه ...
29 بهمن 1390

عمو جان رضا و نی نی طاها

دو روز پیش ٢٧ بهمن 1390 طرفای ظهر بعد از 2 ماه موفق شدیم با خاله نگار بریم چادرامونو از خیاط بگیریم. کلیا برای پورو اومده بودن خیلی سرش شلوغ بود. یک ساعتی علاف شدیم اما تو خیلی پسر خوبی بودی و با مامانی همکاری کردی و نق نزدی. حدودای 1.5 ظهر بود که کارمون تمام شد. نیم ساعتم توی ترافیک گلستان بودیم تا به خونه بابا احمد اینا رسیدیم. ساعت حدود 3.5 بردم بخوابونمت که هنوز نیم ساعت از خوابت نگذشته بود که زنگ درو زدن. عمو رضای مامان بود. مامانی خیلی دلش براعموش تنگ شده بود. عمو برای کاری اومده اهواز و قرار بود خیلی زود برگرده برا همین منم شما رو بغل کردم و بردم تا همدیگه رو ببینید. شما هم بیدار شدی و بعد از تحویل چند تا لبخند ملیح به ما شروع کردی به...
29 بهمن 1390

آزمون ارشد 91

پسر مهربونم. امروز که جمعه 27 بهمنه بابا و عمو محمد و خیلیای دیگه امتحان کارشناسی ارشد دارن. یادته چند روز پیش که خاله نگار بهت گفت برا عمو محمد دعا کنی که قبول بشه گفتی نه؟ ! حالا من ازت میخوام برا همه دعا کنی. آخه بابا و عمو محمد رشته امتحانیشونو عوض کردن و از مهندسی رفتن به رشته های علوم انسانی که بیشتر بهش علاقه دارن. بابا که به جز ی خرده منطق چیزی نخونده. البته بیشتر هدفش این بود که امسال با سئوالا آشنا بشه و ایشااله سال دیگه قبول بشه. ولی بازم براش دعا کن آخه مامانی خیلی دوست داره بابا حسن دانشگاه قبول بشه چون بابایی خیلی زرنگه و حیفه که در سطح لیسانس باقی بمونه. خدایا به همه اونایی که امروز امتحان دارن و اونایی که تو روزای دیگه امت...
29 بهمن 1390