طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

بدون عنوان

طه جونم، پسر خوب و دلبندم، سلام. از وقتی که مامان شروع به نوشتن خاطرات برای تو کرده ی عده ای از فامیل اومدن و به وبلاگ تو سر زدن و برات نظر گذاشتن. البته من نمیدونم چطور میشه نظرات دیگران هم مثل نوشته های من روی صفحه اصلی ظاهر بشه، برای همین از طرف تو از همه تشکر میکنم و از همه دوستدارای تو خواهش می کنم که بازم به دیدن ما بیان و بازم نظر بدن. من برای اینکه حق کسی از بین نره مطالب افراد رو به نام خودشون توی وبلاگ میزنم. ضمن اینکه اینجوری میتونم بقیه فامیل و دوستا رو هم به تو معرفی کنم.  
21 خرداد 1390

خاطرات مامان و بابا- خانواده

طاها جان پسر عزیز و دوست داشتنی من سلام. تا اینجا که مطالب منو خوندی به ی سری اصطلاحات و اسامی برخوردی که بهتره از همین حالا برات تعریفشون کنم، چون یکی از مفاهیمی که تو باید یاد بگیری مفهوم خانوادست و دکترا میگن بچه ها از سن 24 هفتگی که تو دل مامانشون هستن صداها رو می فهمن. منم هم این مطالبو می نویسم و هم می خونم پس تو هم یاد می گیری، حالا گوش بده. وقتی مامانا و باباها با هم ازدواج می کنن ی خانواده تشکیل میدن و این خانواده، میتونن هر تعدادی بچه داشته باشن مثل تو که بچه ما هستی. با ورود تو خانواده ما 3 نفری می شه. هر بچه ای ی مامان و ی بابا داره. من و باباتم مامان و بابا داریم، که اونا مامان بزرگ و بابابزرگ تو میشن. مامان بزرگ مادریت اسمش مام...
21 خرداد 1390

خاطرات مامان و بابا-مژده آمدن تو

با این که مدتی از بارداری من می گذشت ولی من و بابات تصمیم گرفتیم قضیه رو به کسی نگیم تا وقتی 3 ماهت بشه و خطرات بارداری کمتر بشه. البته چون مامان حالش خیلی بد بود بعضیا خودشون فهمیده بودن. ی عده ای به روشون نمی آوردن و ی عده ای هم چیزایی می گفتن ولی شاید خجالت می کشیدن سئوال کنن. از جمله کسایی که میدونست مامان بزرگ و خاله نگار و خاله مهوش بودن. چون من از هر بویی بدم می اومد نمی تونستم غذا درست کنم برای همین بعضی موقعا به اونا زحمت می دادم و اونا برام غذاهای خوشمزه می پختن و می فرستادن چون خیلی دوستت داشتن. خلاصه، نوروز سال 90 رسید و تقریبا 3 ماه از سنی که تو دل من بودی می گذشت. بابات گفت بیا خبر بچه دار شدنمونو به عنوان عیدی به بابام و بقیه ...
21 خرداد 1390

مثل روزه میمونه

براى روزه ماه رجب فضیلت بسیاری وارد شده است و روایت شده كه اگر شخصی قادر بر آن نباشد هر روز صد مرتبه این تسبیحات را بخواند تا ثواب روزه آن را دریابد: سُبْحَانَ الْإِلَهِ الْجَلِیلِ سُبْحَانَ مَنْ لا یَنْبَغِى التَّسْبِیحُ إِلا لَهُ سُبْحَانَ الْأَعَزِّ الْأَكْرَمِ سُبْحَانَ مَنْ لَبِسَ الْعِزََّ وَ هُوَ لَهُ أَهْلٌ .  
21 خرداد 1390

خاطرات مامان و بابا-صدای زندگی تو

از همون ابتدا که متوجه حضورت شدم خودم رو تحت نظر دکتر قرار دادم تا بتونم از تو بهتر مراقبت کنم. دکتر هم برام ی سری آزمایش نوشت و سونوگرافی و گفت وقتی 2 ماهه شدی برو انجام بده. منم که سن تو رو هفته به هفته و روز به روز ثبت می کردم به حساب خودم در 8 هفتگی رفتم و سونوگرافی کردم. اونجا بود که باورم شد که هستی، صدای زیبای قلبتو شنیدم. بدنم به لرزه افتاد. عزیزدلم، پسر قوی و شجاع من چه قلب با صلابتی داری. لبریز از عشق توأم. خیلی دوستت دارم. البته بابات خیلی غبطه خورد که نتونست صدای زندگی تو رو بشنوه.
21 خرداد 1390

خاطرات مامان و بابا- روزهای بدون تو

سلام به پسر گلم، آقا طاهای عزیزم و تمام اون کسایی که طاهای ما رو دوست دارن. طاها جان مامان میخواد برای تو از روزایی بگه که تو هنوز نبودی. من و بابات در یکی از روزهای زیبای بهار 88 ازدواج کردیم. ما با هم زندگی خیلی خوب و زیبایی داشتیم و از همون اول تصمیم گرفتیم که وقتی بچه دار بشیم که پاک پاک باشیم برا اینکه معتقد بودیم که فرزند میوه زندگی آدمه و دوست داشتیم که میوه زندگی ما پاک و صالح و سالم باشه پس باید خودمون اول این آمادگی رو پیدا می کردیم. 2 سال از زندگی قشنگ و مشترک ما گذشت. دیگه وقت اون شده بود که ی بچه به محفل گرم زندگی 2 نفره ما گرمی بیشتری بده اما آیا خدا ما را بخشیده بود؟آیا توبه های ما را خدای مهربون قبول کرده بود یا نه؟ من خیلی...
21 خرداد 1390

خاطرات مامان و بابا- منتظرت بودیم

مدتی بود که تو را از خداوند طلب می کردیم تا اینکه یک روز وقت آن رسید. 18 دی ماه89 یعنی دو روز قبل از تاریخ تولد من! مدتی بود که از بوی آشپزخانه، محتویات یخچال، غذا و همه چیز بدم می آمد. شک کردم که باردار شده باشم پس در روز هجدهم به آزمایشگاه رفتم و آزمایش بارداری دادم. جوابش روز بیستم آماده می شد. من و بابات برای گرفتن جواب به درب آزمایشگاه رفتیم. عصر زیبایی بود، باران نم نم از آسمان می بارید و چهره خیابان را زیباتر کرده بود. از ماشین پیاده شدم و به سمت آزمایشگاه رفتم، بابا توی ماشین منتظر من بود، وقتی جواب آزمایش رو گرفتم صدای قلبم رو می شنیدم. با هیجان بازش کردم. میزان هورمون بارداری رو نوشته بود که بالاتر از 10 نشانه بارداری بود که مال من...
21 خرداد 1390