طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

پسری هواپیما میشه

چند روز پیش که رفته بودیم خونه خاله نگار اینا (بهمن 90) عمو محمد تازه از مأموریت اصفهان اومده بود و آقا طاها هم با ذوق و شوق پرید تو بغلش. عمو محمدم که آقا طاها رو خیلی دوست داره بلندش کرد و بردش تو هوا. نمیدونی چه کیفی کردی بودی مامان! وقتی عمو می بردت تو هوا دست و پاهاتو مثل هواپیما می کشیدی و با جیگیلی بیگیلی کردن عمو کلی می خندیدی. ...
22 بهمن 1390

شب اول ربیع الاول(4 بهمن 90)

همزمان با شب اول ربیع خاله معصومه اینا و خاله پروین اینا اومدن دیدنمون و بهانه این دیدارهای فرخنده وجود نازنین تواه مامانی من. البته دیشب ی سر کوتاه خونه خاله نگار اینا زدیم و عمو سید محمد و خانمش رو هم برای اولین بار بعد از ازدواجشون دیدیم. اونا هم کلی از دیدن تو ذوق زده و شاد شدن. آخه تو خیلی بچه جذابی هستی عزیز دلم. در عین نجابت خیلی تو دل برویی. ادامه مطلب رو ببین خلاصه دیشب ساعت حدود 7.5 از خونه خاله نگار اینا اومدیم خونه. قرار بود خاله معصومه و خاله پروین بیان خونمون. اول خاله معصومه اینا اومدن. آقا حسین حسابی بزرگ شده بود و داشت شیر کاکائو میخورد. مامانش می گفت عاشق شیره مثل تو عزیزم. حدود سه ربع که گذشت خاله پروین و عمو ابر...
5 بهمن 1390

این روزها

این روزا بیشتر با دستات رفیق شدی و تقریبا میتونی چیزایی رو که دستت میدم دو دستی بگیری. دیروز هم که روز آخر ماه صفر و شهادت امام رضا(ع) بود ما خونه بابا احمد اینا بودیم. مامان طوبا برای اینکه مشغولت کنه ی سیب بزرگ قرمز گرفته بود جلوی دهنت و تو هم داشتی تلاش میکردی تا گازش بزنی. فکر کنم میخوای دندون در بیاری چون آب دهنت هم زیاد شده. برات دو نمونه لیسک خریدم که هنوز خوب بلد نیستی ازشون استفاده کنی. این روزا کلی با روروأکی که عمو حسین برات خریده حال می کنی. خیلی دوستش داری. شکلش شبیه ماشینه. جلوش فرمون، دنده و آینه بغل داره و ی سری دکمه هایی که وقتی روش میزنی آهنگ میزنه و جای بوق ماشینته.وقتی تو رو میذارم توی روروأکت کلی ذوق می کنی. اوایل...
5 بهمن 1390

اولین بار که خودتو خوابوندی

  سلام عزیز دلم آقا طاهای گلم. مامان ببخشید که ی کم دیر به دیر برات مطلب مینویسم آخه خودت میدونی که از اون موقع که بابات وقتی داره میره سر کار منو به تو میسپاره تو اصلا نمیذاری من از جام بلند شم برا همین نمیتونم بیام برات بنویسم. حالا هم تو ی چرتی زدی منم از فرصت دارم استفاده می کنم. جونم برات بگه که روز 27 دی ماه بود و شما 127روزت بود. صبح حدود ساعت 8.5-9 صبح با شنیدن صدات مثل برق از جا پریدم و دویدم سمتت. شیرت دادم و پوشکتو عوض کردم. خوش اخلاق بودی و داشتی با دستهات بازی می کردی. منم رفتم تا پوشک قبلیت رو بندازم که دیدم دستات رو گذاشتی توی دهنتو داری غان و غون می کنی، منم نیومدم جلو تا ببینم آخر ماجرا چی میشه. بعد از دقایقی سخنرانی...
5 بهمن 1390

بیش از یکی

حدود ی هفته پیش با خودم گفتم بذار وقتی می خوام بهت قطره ویتامین آد بدم ی ابتکار به خرج بدم تا تو با علاقه بیشتری قطره رو بخوری لذا خرگوشی رو آوردم و گفتم یکی برا تو یکی برا خرگوشی و یکی برا مامان. و نشون دادم که من و خرگوشی هم داریم قطره می خوریم. تو اولش خوب با دقت منو نگاه کردی بعدش زدی زیر گریه. من نفهمیدم چرا ولی ظاهرا خوشت نیومد که کسی با تو در قطره خوردن شریک بشه. امروز هم(21 دی) گفتم بذار دو تا از عروسکات رو همزمان برات بیارم تا ببینم کدومشون رو بیشتر دوست داری؟ خرگوشی و آقا گرگه. شروع کردم با صداهای متفاوتی از طرف خرگوشی و آقا گرگه باهات حرف زدم. هر کدوم از عروسکا دوست داشتن که تو با اونا دوست بشی و باهاشون بازی کنی. اولش خرگوشیو...
22 دی 1390

تازگی.........

چند روزه یاد گرفتی دستتو تا اونجایی که میتونی میاری بالا جلوی صورتت و بعد با تعجب بهش نگاه می کنی. دو تا دستاتو به هم گیری و با هم میذاری توی دهنت و آب دهنتو سرازیر می کنی. با صدا تف می کنی و خودت حالشو میبری. هرچیزی رو که میارم جلوی دستت می گیری و میخوای بذاری توی دهنت امروز(21 دی) که ازت سئوال کردم مامان خرگوشیت کو؟ دقیقا به محلی که همیشه خرگوشی رو میذارم نگاه کردی، به کنار تلویزیون.قربون پسر باهوشم برم من تازگیها وقتی شیر میخوری یا توی هر فرصتی که پیدا می کنی انگشتای پاهاتو به هم می مالی و کیف می کنی. بعضی وقتا پاهاتو میارم بالا تا با دستت بگیریشون و تو هم برای لحظاتی پاتو با دستت می گیری. مدتیه یادگرفتی مثل آدم بزرگا دستاتو می...
22 دی 1390

بابای مبتکر

سلام اقا طاهای مهربون و خنده روی مامان. یادته دیشب چقدر دلم گرفته بود؟ دیشب بعد از اینکه کامپیوترو خاموش کردم و رفتم به اتاق خواب دیدم باباتم نشسته و داره با لپ تاپ مطالعه می کنه. قرار بود بابات خودش بیرون شام بخوره چون کارش طول می کشید. ساعت حدود 12 و ربع شب اومده بود خونه منم فکر کردم شام خورده. اما من خیلی گرسنه بودم ولی چون با کلی دردسر خوابیده بودی میترسیدم برم غذا گرم کنم چون میترسیدم بیدار بشی و توی دلم هم غصه می خوردم و با خودم می گفتم خوش به حال بابایی لااقل تونسته بیرون شام بخوره. ساعت حدود 1 شب بود. از بابایی سئوال کردم شام خوردی، با قیافه معصومانه ای  گفت نه! فرصت نشد. منم با حالت زار گفتم منم نخوردم. آخ جون همدرد شده بودیم...
22 دی 1390