طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

سال 1391

سلام به آقا طاهای گلم عزیز دلم عشق مامانش، نفس مامانی و بابایی. عزیزم منو به خار این تاخیر طولانی ببخش. سال نو مبارک. من و بابایی برخلاف هر سال که همیشه موقع تحویل سال خونه نبودیم امسال فقط و فقط به خاطر حضور سبز تو خونه موندیم و با هم دست سال کهنه رو به سال نو دادیم و روانه ش کردیم رفت. سال کهنه دلتنگ بود ولی رفت و گفت مواظب لحظه‌هاتون باشید که گم نشن، با هم باشین و همدیگه رو دوست داشته باشین. به همدیگه کمک کنین و دل همدیگه رو شاد کنین. سال کهنه رفت ولی دفتر خاطراتشو به ما داد که همیشه به یادش باشیم. سال نو در زد، ما لباسای نو پوشیدیم و لباس نوی ملوانی هم تن تو کردیم. تو با اینکه تازه از خواب بیدار شده بودی(آخه تحویل سال حدود ساعت 8:4...
20 فروردين 1391

پسرم 7 ماهگیت مبارک

4 روز پیش یعنی 15 فروردین 91 هم برای چکاب ماهانه و هم برای گرفتن گواهی صحت سلامت بردیمت پیش دکترت دکتر زندیان. همین که وارد مطب شدیم با هم روی صندلی روبه روی دکتر نشستیم. دکتر دستشو باز کرد و گفت بیا، تو هم با کمال میل پریدی تو بغلش. دکتر هم مهربانانه بغلت کرد و کمرتو نوازش کرد. من عشق و محبت پدری رو توی چشماش و نوازش دستاش میدیدم. کاملا معلومه که خیلی دوستت داره. قربونت برم آخه تو خیلی دوست داشتنی هستی. وزنت 9200 گرم و دور سرت 46 شده بود. دکتر گفت رشدت مطلوب و ایده آله. خداروشکر. برات گواهی سلامت هم نوشت آخه خاله مهشید(زنعموی بابا) قراره تو رو بیمه عمر کنه و این گواهی برا بیمه لازمه. امروزم که 19 فروردینه ساعت 8 صبح باید ببریمت مرکز بهدا...
19 فروردين 1391

مادر همه مامانای مهربون رو کشتن

سلام آقا طاهای گلم. امروز 19 فروردین 91 است. این مطالبو در ایامی برات مینویسم که ما مسلمونا و بخصوص شیعه ها داغدار و عزادار یه مادر مهربونیم. مادری که همه آبهای دنیا مهریه اونه. اون مادر همه ی ماهاست ایشون دختر پیامبر ما حضرت زهراست(سلام ا.. علیها). پسرم حضرت زهرا رو در حالی که خیلی جوون بود به خاطر حمایت از شوهرش که امام زمان اون بود کشتن. آدمای بد که  شیطون گولشون زده بود رفتن در خونشو برای اینکه به زور وارد خونه بشن در رو زدن توی پهلوش. مامان زهرا(س) باردار بود. اونا پهلوشو شکستن و داداش محسنو شهید کردن. داداش محسن تو دل مامانیش بود. مامان زهرا وقتی توی پهلوش زدن مریض شد. پهلوش شکست ولی دل شکستش اونو از بین برد. دلش شکست چون قدرشو ن...
19 فروردين 1391

پایان 6 ماهگی و آغاز تغذیه کمکی

پسرم عزیزدلم بالاخره 19 اسفند رسید و تو 6ماهت تموم شد. قربونت برم چقدر منتظر این لحظه بودم که بتونم بهت غذای کمکی بدم. برات غذا درست کنم و تو با لذت بخوری. البته 19 اسفند جمعه بود برا همین باید فرداش میبردیمت مرکز بهداشت تا به مبارکی پایان 6 ماهگیت 3 تا واکسن بزنی و تب کنی و بنالی. عجب! روز جمعه 19 اسفند با کلی ذوق و شوق خونه رو مرتب کردم و قابلمه های استیلی رو که برات خریده بود شستمو و خشک کردم تا توی یکیشون برات فرنی درست کنم. دستوری رو که از اینترنت گرفته بودم آوردم. چقدر کم بود: ی قاشق مرباخوری آرد برنج، نصف قاشق شکر، 5 قاشق مرباخوری هم شیر(ترجیحا شیر مادر). بعدشم گفته بود نباید شیر مادر جوشانده بشه. من درست منظورشو نفهمیدم برا همین ا...
26 اسفند 1390

مرواریدی در دهان

سلام عزیزکم. روز 16 اسفند 1390 وقتی داشتی شیر میخوردی مثل همیشه وسط خوردنت به من نگاه کردی و خندیدی. همون موقع دیدم ی چیز سفیدی جلوی لثه پایینت داره برق میزنه وقتی خوب دقت کردم دیدم آره قربونش برم پسرم دندون درآورده بود. آثار رویش اولین دندون در فک پایین سمت چپ و جلو. وای چه حس خوبی داشت. میخواستم جیغ بزنم. برا همین سریع بابا حسنو صدا کردم و موضوعو با خوشحالی بهش گفتم. اما تو دهنتو بسته بودی و دندونتو به بابا نشون نمیدادی.   بعد از شیر خوردنت من زنگ زدمو به مامان طوبا و خاله نگار خبر دادم. بابا هم به عمه شیما پیام دادو این مژده رو داد. خیلی خوشحال بودیم. عجب شبی بود. حالا دیگه فهمیدم علت بیقراری های این چند شبت چی بود. عزیز...
26 اسفند 1390

اولین بازدید تو از نمایشگاه بهاره

روز 20 اسفند وقتی از ملاقات خاله مرجان برگشتیم من که از توی خونه موندن حوصلم سر رفته بود به مامان طوبا و خاله پیشنهاد دادم که بریم نمایشگاه بهاره. چشمت روز بد نبینه چه طوفان و گرد و خاکی شده بود. سرتو کردم زیر چادرمو از خیابون رد شدم. ی نمایشگاه داربستی بود که به صورت سازه های اماده توی بلوار ساحلی گذاشته بودن. هنوز از بقایای آثار واکسن تو بدنت بود و تب داشتی و بی حال بودی. گفتم شاید با دیدن مردم حالت بهتر بشه. هنوز چند 10 متری از نمایشگاهو ندیده بودیم که گفتم بذار رو به جلو بگیرمت تا مردمو بهتر ببینی. همین که روی شکمتو گرفتم عق زدی و فرنی ها مثل فواره های آتشفشان میریخت بیرون. بعدشم شیر. انگار که هر چی در عرض این دو روز خورده بودی پس دادی.ا...
26 اسفند 1390

آخی کلاهت گم شد

عزیزدلم. اینقدر دلم سوووووووووووخت. اون کلاهتو خیلی دوست داشتم، کلاه خرگوشیتو میگم خیلی راحت بود و تو باهاش اصلا اذیت نبودی. روز 20 اسفند بود. خاله مرجان دوست مامانی ی آقا پسر ناز و خوب مثل تو به دنیا اورده بود. مامانی و خاله و مامان طوبا رفتن بیمارستان آریا تا ببیننش. ساعت ملاقات 4 تا 5 عصر بود. تا اومدیم آماده بشیم شد ساعت 5 ربع کم. خیلی دیر شده بود و تو هم که خوابت میومد و تازه دندون دراورده بودی هی نق میزدی. بابا احمد بردت توی حیاط تا آروم بشی. وقتی خواستم سوار ماشین بشم کلاهتو از سرت در آوردم تا گرمت نشه و فکر کنم دادمش دست خاله نگار تا بتونم بغلت کنم. نمیدونم بعدش سر این کلاه چی اومد چون وقتی از ملاقات نی نی برگشتیم و خواستم بک...
26 اسفند 1390

آنچه گذشت...

آقا طاهای گلم، مهردلم عزیزکم سلام. خیلی وقته که نتونستم برات مطلب بنویسم و ی عالمه حرف و خاطره دارم که برات بگم. حدود 3 ماه پیش ی روز که خونه بابا احمد اینا بودیم موقع تعویض پوشکت متوجه شدم توی کمرت یه جای خراشیدگی مثل ی خط قرمز وجود داره. گفتم حتما به جایی سابیده شده و خودش خوب میشه. هفتگی که میبردمت حموم اینقدر نگران بودم که سرما نخوری و تند تند حمومت می کردم که توجهی به اون قرمزی نداشتم تا اینکه بعد از 2 ماه توی بهمن ماه متوجه شدم اون خط قرمز الان به صورت ی دایره اثر خراشیدگی شده. خیلی نگران شدم. به خاله نگار قضیه رو گفتم. اونم برات از دکتر اشراقی که متخصص پوسته وقت گرفت. ی روز پنج شنبه توی بهمن ماه حدود ساعت 7 شب رفتیم مطب. نشون ب...
26 اسفند 1390

قطارسواری آقاطاها

روز شنبه 6اسفند که رفته بودیم خونه بابا احمد اینا با اینکه اون کمرش درد می کرد ولی کلی باهات بازی کرد و سرگرم شدی. دست آخر هم سوار شکم بابا احمد شدی و با صدای بوب بوب کیش کیش بابا قطار سواری کردی. دست بابا احمد درد نکنه که آقا طاها رو با قطار مجازی آشنا کرد. ...
8 اسفند 1390