طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

روزهای پایانی ماه نهم

عزیز دلم تو این ماه منتظر بودم چهار دست و پا راه بری اما ظاهرا هنوز به اینکار راغب نیستی البته از اواسط این ماه که مصادف با اردیبهشت 91 بود یاد گرفتی مفاصلتو خم کنی و دیگه مثل سابق خودتو سفت نمی گرفتی. حالا دیگه راحت زانوهاتو خم می کنی و حالت چهار دست و پا می گیری ولی هنوز نمیری هر چند خیلی قل میخوری . خدارو شکر خزیدنت در حال نشسته رو به پیشرفته. توی این ماه هر بار که میذارمت روی تشک بازیت از ی طرف دیگه سر در میاری. چند روز پیش هم در حالیکه رفته بودم توی آشپزخونه تا ناهار درست کنم باهات حرف می زدم و تو هم جواب میدادی اما یهو صدات قطع شد. من از توی آشپزخونه نگاهی به حال انداختم ندیدمت. با نگرانی اومدم تو حال دیدم خزیدی و رفتی زیر مبل و د...
15 خرداد 1391

اسکندراتم رسید

آقا طاهای گلم. بالاخره بعد از چند روز انتظار مدیدیت نی نی وبلاگ پیام داد که 8 خرداد هدایاتو فرستادن و ی شماره پیگیرب با پست رو بهمون داد. منم مرتب با پست چک می کردم تا اینکه روز 10 خرداد 91 مامان طوبا زنگ زد و گفت ساعت 9 صبح بسته اقا طاها رسید. منم با خوشحالی زنگ زدم و به بابایی گفتم که سر راه که میخواد بیاد خونه بره از خونه مامان طوبا اینا هدیتو بگیره. هدیت رسید. فکر کنم ما بیشتر از تو خوشحال بودیم. البته حیف شد چون دوست داشتم نوشته ای هم همراهش بود تا برات یادگاری نگه میداشتم. تو اولش با اسکندرها رابطه خوبی برقرار نکردی یعنی باهاشون رفیق نشدی. شاید ی کم که بزرگتر بشی بیشتر ازشون خوشت بیاد.... ...
15 خرداد 1391

غیر منتظره

سلام عزیزدلم آقا طاهای گلم. وای اصلا باورم نمیشه. بالاخره ما هم برنده شدیم توی مسابقه یا بهتره بگم قرعه کشی نظرات برای سایت رسانه کودک. خدارو شکر. خیلی دوست داشتم ما هم ی دفعه توی ی چیزی برنده باشیم. بیشتر به خاطر تو که بعدا برات خاطره دلنشینی باشه و حالا تو برنده شدی عزیزم و من خیلی خوشحالم. ایشااله همه مامانا با دریافت خبر پیروزی و موفقیت بچه هاشون همیشه شاد و خوشحال باشن. به دو نفر برنده دیگه هم تبریک میگم.  ...
7 خرداد 1391

اولین و آخرین بار

سلام به مرد هوشیار و بیدار مامان، آقا طاهای گل گلاب، عزیز دل مامانیش. پسرم امروز که دارم این مطالبو می نویسم 23 اردیبهشت 91 اه که همزمان شده با ولادت حضرت زهرا(س) دختر پیامبر ما و بهترین زن عالم که خدا برای آفرینش ایشون به خودش افتخار میکنه. در کشور ما ایران این روز عزیز رو به نام مادر نام گزاری کردن. همه مامانا توی این روز خوشحالن و به این نام و سمت افتخار میکنن. وجود تو گل همیشه بهار مامانی باعث شد که منم امسال برای اولین بار افتخار داشته باشم که در جمع مامانا پز بدم. آره گلم، این اتفاق تنها ی بار در عمر آدم میفته که بار اولی باشه که مامان شده باشه و چقدر امسال برای من زیباتره این حس که تو حدود 5 روزه یاد گرفتی ماما، ماما بگی؛ چه لذتی...
23 ارديبهشت 1391

پسر کوبه ای مامان

خاله نگار میگه آقا طاها به سازهای کوبشی علاقه زیادی داره. آخه تو مدام دوست داری به ی چیزی بکوبی و صداشو در بیاری. از این کار هم خیلی لذت میبری و تمام توانتو به کار می گیری؛ مثلا وقتی سر سفره ایم دوست داری با قاشق توی بشقاب بکوبی. اینو وقتی کشف کردم که برای اولین بار لب تاب بابایی رو گذاشتیم جلوت و تو شروع کردی به کوبیدن روی دکمه هاش! وقتی دست دسی رو میدم دستت یا جغجغه رو اونا رو میزنی به هم یا دوتاشونو میکوبی زمین. 2 سال پیش تو نمایشگاه کودک فولاد غرفه دار اسباب بازی های فکری ی اهنگ ساز هدیه داد برای نی نی من که بعدا به دنیا میاد، یعنی شما. منم چون دیدم خیلی به نواختن علاقه داری رفتم برات آوردمش تو هم با ذوق تمام یکی میکوبیدی رو اسبا...
23 ارديبهشت 1391

خنده های از ته دل

عزیزدلم محبوبکم. قربون ریسه رفتنت برم من. روز 21 اردیبهشت ماه91 بود. طبق معمول همیشه ساعت حدود 8 صبح بیدار شدی، آوردمت روی تخت خودمون و شیرت دادم. بعد از ی مدت کوتاهی خوابت برد و تا حدود ساعت 10 خوابیدی. وقتی که بیدار شدی و دیدی که من پیشتم لبخندی زدی و با خوشحالی دستاتو تکون دادی. منم برای اینکه بگم درکت می کنم مثل تو دستامو تکون دادم. اولش با تعجب نگام کردی بعد دوباره برای اینکه منو امتحان کنی این دفعه ی پاتو بالا آوردی و نگاه کردی ببینی من چه می کنم. منم همون پامو عین تو بالا بردم. خیلی خوشت اومد و شروع کردی به جیغ زدن و تند تند حرکات مختلف دست و پا انجام میدادی منم مثل تو جیغ می زدمو حرکات تو رو تقلید می کردم ضمن اینکه یواشکی با گوشی صد...
23 ارديبهشت 1391

اولین برخورد با استخوون

همه می گفتن آقا عرفان(پسر پسر خاله بابا) که 20 روز از تو کوچیکتره کباب میخوره، استخوون میخوره، پس چرا آقا طاها نمیخوره؟ اونم که بختیاریه! آقا، من 19 اردیبهشت که خونه مامان طوبا اینا بودیم بعد از خوردن ناهار استخوونای مرغ رو تمیز کردم و دادم دستت تا به دهن بگیری و به لثه هات بمالی تا به قول معروف لثه هات سفت بشه. وقتی استخونو دستت دادم اول نگاهش کردی و بعد با تعجب شروع کردی به کوبیدنش روی زمین. برای منم جای تعجب بود چون همه چیزو اول تو دهن میذاری. حالا چی شد که استخوون رو کوبیدی زمین نمیدونم. بالاخره من هر کار کردم شما استخوونو نخوردی که نخوردی. ...
23 ارديبهشت 1391

بابایی خستگی ناپذیر

طاها جانم میخوام بدونی بابایی خیلی دوستت داره. با اینکه معمولا خسته و کوفته از سر کار بر میگرده ولی همیشه با رویی خندون و با صدایی که همیشه به آدم انرژی میده وارد خونه میشه و تو رو بغل میکنه و کلی میبوسه. هر چی بهش میگم بابا ریشات پوست بچه رو اذیت میکنه گوش نمیده. میگه پسرمه میخوام بخورمش! خلاصه... میوفتید به جون هم و کلی با هم کشتی می گیرین. البته تو هر لحظه منتظر فرصتی که ی جای صورت بابا رو علی الخصوص دماغشو گاز بگیری. برا همین معمولا دهنت بازه. گفته باشم تو بالاخره دیروز(22 اردیبهشت 91) تونستی دماغ مامانو گاز بگیری.! ای شیطون بلا ...
23 ارديبهشت 1391

قلب مامان 8 ماهگیت مبارک

سلام عزیزدلم. آقا طاهای مهربونم جان دلم. قبل از هر چیز لازمه که هشتمین ماه زندگیتو تبریک بگم، عزیزم تولدت مبارک. خیلی وقته که نتونستم از شیرین کاریها و خاطرات زیبای با تو بودن برات بنویسم. آمارش بالا رفته نمیدونم از خاطرات جدیدتر بگم یا اون قدیمی ترها که بهت بدهکارم؟! خوب به هر حال باید از ی جا شروع کنم. اول برات از 19 اردیبهشت 91 میگم که هشتمین ماهگرد تولدت بود(البته برای مامان بابا خاطره دیگه ای هم هست که شاید بعدا بهت بگم هرچند فکر میکنم با این همه مشغله بابات دیگه یادش نباشه. افسوسک! ). مثل 7 ماه گذشته دیروز باید برای چکاب میبردمت مرکز بهداشت. شب قبل خیلی دیر خوابیدم و صبح هم تو زودتر از همیشه حدود ساعت 8 صبح سرحال بیدار شدی. من که ...
20 ارديبهشت 1391