طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

اندر حکایت هفتمین چکاب ماهانه

1391/1/21 16:49
نویسنده : مامان طاها
656 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره صبح 19 فروردین 91 رسید. چون شب تا دیروقت بیدار مونده بودم و داشتم برات مطلب می نوشتم صبح دیرتر از خواب بیدار شدم و تا جمع و جور کردم و برای رفتن به مرکز بهداشت آماده شدیم ساعت 10.5 شد. تو رو سوار کالسکه کردم و پیاده راهی مرکز شدیم. مرکز شماره 5 حدود 6 خیابون با خونمون فاصله داره و نزدیک حساب میشه. توی راه که بودم مامان طوبی بهم زنگ زد و گفت اومده در خونمون تا ما رو ببینه. من گفتم الان داریم میریم برا چکاب. اونم خودشو رسوند و وسط راه ما رو سوار کرد و رسوند مرکز. اونجا کمی شلوغ بود. چند نفری جلومون بود. منم از فرصت استفاده کردمو رفتم شنوایی سنجی ی سری اطلاعات گرفتم. بعدش که برگشتم نوبتمون شده بود. قدت 73، دور سر46 و وزنت 9200 گرم. همه چیز خوب بود خداروشکر. برای قطره آهن سئوال کردم که خیلی با دردسر میخوریزبان، بیومیل رو معرفی کرد. البته هنوز نخریدمش چون قطره آیروویت رو که خاله سمیرا معرفی کرده بود تازه برات گرفتم. به نظر من اونم چندان فرقی با قطره های ایرانی نداره و اصولا قطره آهن خیلی بد مزه است بهت حق میدم که دوستش نداشته باشی.نیشخند ی مشکل دیگه هم که دارم اینه که سوپ نمیخوری یعنی وقتی میذارم تو دهنت تفش می کنی یا اینکه اونقدر تو دهنت نگهش میداری تا در ی فرصت مناسب بریزیش بیرون. ای کلک زباننمیدونم باهات چه کنم؟ مامای مرکز گفت نباید به سوپت چاشنی و نمک بزنم. خوب منم نمیزدم ولی اونروز وقتی از مرکز برگشتم ی خرده نمک به سوپت زدم احساس کردم بیشتر تمایل نشون میدی.فرشته آخه نمیدونم ی خرده نمک مگه چه اشکالی داره؟ بهتر از اینه که هیچی نخوری که! عزیزدلم الان که من به تو بگم غذا رو با نمک خودت بخور که متوجه نمیشی!چشمک قربون شیطونیات برم منماچ

البته این عکس مربوط به زمانیه که داری با اشتها پوره میخوری:

غذا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله نگار
21 فروردین 91 21:41
قربون پسر خوشگلم برم! دلم برات یه ذره شده عزیز دلم. خوب غذا بخور که بزرگ بشی و بتونیم با هم گردش و بازی کنیم. عمو عبدالرضا هم دو روز پیش تماس گرفت و حالتو پرسید. دل همه رو بردی نازنین پسر. مواظب خودت باش. یه عالمه بوس!


قربونت خاله. منم دلم برات خیلی تنگ شده ولی جلوی بروز احساساتمو می گیرم چون میدونم مشغول درس و امتحاناتی. ایشااله وقت برای با هم بودن زیاده. مواظب خودت باش. بوووووووووووس
مامان ابوالفضل
23 فروردین 91 18:16
ای جانم
چقدر این فرشته ها شبیه هم هستن


ای جان. فداشون بشم من