طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

خاطرات مامان و بابا- سفری به یاد ماندنی(منزل دایی هدایت)

1390/4/17 15:01
نویسنده : مامان طاها
1,392 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزدلم آقا طاهای من. آغاز هفته 31 رو بت تبریک میگم قربونت برم.

niniweblog.com

امروز 17 تیر ماهه، دیروز تولد عمومهدی بود. امروز هر چی تلاش کردم که وارد سایت نی نی بشم و ببینم تو این هفته باید منتظر چه تغییراتی در تو باشم نشد، ظاهرا سایت اشکال فنی پیدا کرده. حالا می خوام درباره سفر کاریمون به تهران که حدود 10 روز پیش بود برات بگم. بهت گفته بودم که 2 هفته پیش حالم ی مقدار بد شد و دچار دردهای شکمی شدم که دکتر به خاطر احتمال زایمان زودرس به من استراحت داد و گفت کارای سنگین نکنم و بیشتر استراحت کنم. اما همون روزا از تهران با من تماس گرفتن و گفتن باید بیای مصاحبه بدی و اگه در اون تاریخی که اعلام شده بود نمیرفتم ممکن بود این شانسو از دست بدم؛ لذا با مشورت دکترم صبح روز یکشنبه 7 تیر من و تو و بابا با ماشین بابا علی به سمت تهران راه افتادیم.

niniweblog.com

من همش نگران بابا بودم چون تا حالا مسیرای طولانی رو خودش به تنهایی رانندگی نکرده بود و میترسیدم که خیلی خسته بشه ولی خدا رو شکر روز خوبی بود و ما پس از 12 ساعت طی مسیر به تهران رسیدیم. بابا که خیلی دلش برای داییش تنگ شده بود گفت بریم به دایی و زن دایی و بچه هاش سر بزنیم. منم که حرفی نداشتم لذا با دایی هدایت تماس گرفت و آدرس خونشونو پرسید و مرحله به مرحله با کمک تابلوها خیابونای تهران رو گذشتیم تا به خونه دایی رسیدیم. ساعت حدود 7.5 شب بود. یکی از پسر داییهای بابا به اسم آقا محمد به استقبال ما اومد و ما رو به منزل راهنمایی کرد. دایی هدایت و خانم بچه هاش همه خوب و مهربون بودن. اونجا بود که فهمیدیم اقا نواب یکی دیگه از پسرای دایی هدایت قراره به زودی در شب میلاد امام زمان(ع) عقد کنه که میشه 25 تیرماه (یعنی ی هفته دیگه)، اون شب در کنار دایی و زندایی، شادی(دختر دایی هدایت) و آقا پسرای دایی خیلی خوش گذشت. البته من بیشتر پیش شادی خانم و زن دایی بودم و بابا حسن هم مشغول صحبت با دایی و پسر داییاش بود. اون شب شادی خانم خیلی به من کمک کرد و با هم کلی احکام خوندیم. ماشااله حافظه خیلی خوبی هم داشت هر مطلبی رو که می خوندم بار دوم حفظ بود. زندایی و شادی خانم خیلی هنرمندن. شادی بشقابا و ظرفایی رو که طراحی و رنگ آمیزی کرده بود نشونم داد. زندایی هم ی سری کار روبان دوزی انجام داده بود که خیلی قشنگ بودن. خلاصه شام خوشمزه ای رو که زندایی تدارک دیده بود، با سالادی که دستپخت شادی خانم بود خوردیم. اون شب برای اولین بار بوقلمون خوردم. بیشتر به خاطر اینکه تو هم با مزه بوقلمون آشنا بشی، به نظرم خیلی مزش با مرغ تفاوتی نداشت ولی به هر حال تجربه جدیدی بود که اینم مدیون زندایی هستیم. اینقدر غذاها خوشمزه و متنوع بود که کلی خوردم و بعدش دچار پری و شکم درد شدم و تا صبح درست نتونستم بخوابم. صبح هم ساعت 7 به سمت محل مصاحبه حرکت کردیم و بابا حسن که ماشااله مکان یابیش خیلی خوبه در عرض 20 دقیقه منو به محل رسوند. جای خیلی شلوغی بود. حدود 300-400 نفر برای مصاحبه اومده بودن. چشمت روز بد نبینه تا ساعت 3.5 عصرکارم طول کشید. روی هم رفته مصاحبه بد نبود. توکل به خدا منتظرم ببینم جوابش چی میشه؟ انشااله هر چی به صلاح ماست و خیرمون توشه پیش بیاد. این مطالبو برات نوشتم تا هم ی تشکری از زحمات دایی اینا کرده باشم و هم تو با این خانواده محترم هم آشنا بشی. پسر گلم از این که اون سه روز فشارای مختلف و سختی راهو تحمل کردی ازت ممنونم. خیلی دوستت دارم.قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)