درد دل با گل پسرم
آقا طاهای مهربون من، این قضیه ای رو که میخوام برات تعریف کنم به جز خدا و من و بابایی فعلا کسی نمیدونه و من الان به شدت احتیاج دارم که کسی دلداریم بده ولی از ی طرف هم غرورم اجازه نمیده که در این باره به کسی چیزی بگم. ی چیزی توی این دنیا هست که لازمه تو زودتر بدونی که فردای روزگار با دیدنش خیلی هم ناراحت نشی. توی این دنیا همه آدما از هم انتظار ی طرفه دارن. مثلا حالی از آدم نمی پرسن ولی انتظار دارن حالشونو بپرسی! می بینن حالت خوش نیست و کارای روزانه خودتم با سختی انجام میدی اما انتظار دارن به مسافرای تابستونی خدمت کنی و مهمونی بدی. خوب اگه منم حال و وضعم عادی بود این کارا وظیفم بود. ولی...
چند روز پیش به خاطر پرداخت ی بدهی که داشتیم مجبور شدیم ماشینمونو بفروشیم. من 2 شب اول خیلی غصه خوردم، بویژه برا بابایی. چون ماشین عصای دستش بود، تازه صبح ها هر وقت من یهو ضعف می کردم می رفت و برام حلیم می خرید ولی حالا... بگذریم. به قول خودم آدم باید تو زندگیش ی طور امتحان بشه دیگه! بازم خدا رو شکر که سالمیم و پولمون خرج دوا و دکتر نمیشه.
اصلش میخواستم برات بگم که دیشب مامان طوبی حدود ساعت 11 زنگ زد و سراغ دایی رو گرفت، نگرانش بود و ازش خبر نداشت. فکر میکرد شاید من و بابایی ازش خبر داشته باشیم. البته دایی ساعت 9.5 خونه ما اومد ولی زود رفت و منم دیگه ازش خبر نداشتم. منم خیلی نگرانش شدم و دوباره به فاصله کوتاهی دردای شکمیم شروع شد. از همون دردا که حتی وقتی دست به شکمم می خوره درد میکنه. چشمت روز بد نبینه سعی کردم خودمو مشغول کنم و ذهنمو به چیزای خوب منحرف کنم، اما انگار ذهنم هم نمی خواست یاری کنه. بابایی که از حموم بیرون اومد قضیه رو بش گفتم اونم به یکی از دوستای مشترکشون زنگ زد و سراغ دایی رو گرفت. خدا رو شکر دایی پیش اون بود و مشکلی هم نداشت. شکمم کمی بهتر شد، بعد از اتمام سریال «او یک فرشته بود» رفتم که مسواک بزنم و برم بخوابم. دسشویی خونه ما نیم متری با زمین فاصله داره. در حال مسواک زدن همش داشتم به تو فکر می کردم که بالاخره می چرخی یا نه؟ که نمیدونم چطور شد که نقش زمین شدم. دو تا پام به شدت درد گرفته بود. باباتو صدا کردم. از شدت درد فقط گریه می کردم. هر چی بابات می پرسید کجای پات درد میکنه نمی تونستم چیزی بگم. فقط به خودم می پیچیدم. خدا رحم کرد که با شکم به زمین نخوردم. خیلی برای تو ترسیدم. اما خدا رو شکر تو توی همون حالتم داشتی ورجه وورجه می کردی. از بس درد داشتم گریم بند نمیومد، با کلی دردسر به کمک بابایی خودمو به صندلی رسوندم و محل دردو بهش نشون دادم. زانو و انگشتای پای راستم و از مچ به پایین پای چپم. به هیچ کدوم از پاهام نمی تونستم تکیه کنم. بابایی گفت بیا بریم بیمارستان. اما من قبول نکردم چون تصور پایین رفتن از اون همه پله هم برام سخت بود. توی این شرایط دسشویی رفتنم برام مصیبت شده بود. گفتم بابایی با بانداژ پاموبست.ساعت حدود 1.5 خوابیدم. ساعت 3 از شدت درد بیدار شدم و تا 4.15 به خودم پیچیدم. بالاخره طاقت نیوردم و بابایی رو صدا کردم. بنده خدا بابایی خیلی خسته بود، ولی بیدار شد و پامو مالید. زانوی پای راستم به شدت درد میکرد. اونو هم بستم. این روند ادامه داشت تا صبح. بابایی ساعت 9 رفت سرکار. هوا خیلی گرم و شرجی بود. البته اول برام صبحانه گذاشت چون خیلی گرسنم بود و گفت به وسایل دست نزن تا خودم بیام جمعش کنم. ساعت حدود 11 اومد خونه و گفت باید بره شهرستان. امیدوار بودم که کارش زود تمام بشه و برگرده ولی تازه الانم که ساعت 8.5 شبه و باش تماس گرفتم میگه معلوم نیست کی بر گردیم؟ غذایی که دیشب درست کردم تموم شده منم که با این حالم نمیتونم راه برم، یواش یواشم داره گرسنم میشه باید چی کار کنم؟ البته بابایی ی اشتراک برام گرفته که هر وقت خواستم غذا بگیرم سفارش بدم ولی مساله اینه که چجوری تا دم در برم؟ بابایی میگه به یکی بگو بیاد کمکت کنه ولی من دلم نمیخواد به کسی چیزی بگم، اگه کسی به فکر من باشه خودش زنگ میزنه و سراغی از من میگیره. ممنون پسر گلم که به حرفام گوش دادی. سبکتر شدم. برام دعا کن که لااقل دردم بهتر بشه که خودم بتونم کارامو انجام بدم. دعا کن بابایی هم زودتر برگرده چون مامانی خیلی بهش نیاز داره. خیلی دوست دارم پسری!