طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

اونقدر خوشحال شدم که...

1390/6/11 7:34
نویسنده : مامان طاها
582 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و تشکر دارم از همه اونایی که نگران من بودن و هستن و برام دعا کردن و می کنن. خجالتالبته باید بگم که من هنوز هم بسیار به دعا محتاجم و متقابلا برای همه دعا می کنم.

دیروز بالاخره من و بابا حسن حدود ساعت 6 عصر راهی بیمارستان دولتی تأمین اجتماعی شدیم تا بتونیم بعد از بررسی‌های لازم تصمیم درستی بگیریم. به خاطر تعطیلی خیابونا خلوت بود و خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می‌کردم رسیدیم. وارد بیمارستان که شدیم راهروهای دراز و تو در توی اون ابتدا کمی مخوف(ترسناک) به نظر می‌رسید شیطانو تا چشم کار می‌کرد همه جا خالی از آدم بود، حتی نگهبانی نبود که ازش آدرس زایشگاه رو بپرسیم.

در حالیکه داشتیم دنبال زایشگاه می گشتیم یکی از مراجعا که قبل از ما دچار چنین مشکلی شده بود ما رو راهنمایی کرد، کلی راه رفتیم تا آسانسور منتهی به زایشگاه رو پیدا کردیم. من خودمو زده بودم به بی خیالی و خودمو هی با این فکر تسکین می دادم که «اینجا فقط برای بررسی اومدم اگه خوشم نیومد میرم ی بیمارستان دیگه مثلا بیمارستان خصوصی نزدیک خونمون». لذا خیلی نگران شکل ظاهر اونجا نبودم. اون سالن دو تا آسانسور داشت که ظاهرا یکیش خراب بود. با کلی ترس و لرز روی یکی از دکمه ها زدیم و درو بستیم.نگران آسانسور هم با کلی هن و هن و زور زدن ما رو به طبقه اول که محل زایشگاه بود رسوند. با اینکه ی طبقه بود ولی همش نگران بودم نکنه وسط ساختمان یهو بایسته، چون اینقدر با سختی حرکت می‌کرد که این امر بعید هم نبود. خلاصه چشم ما به جمال درب بسته زایشگاه روشن شد. ایفون رو زدم و به بابا حسن گفتم دم درمنتظر باشه تا خبرش کنم. ماماها 2 نفر بودن. یکیشون مشغول صحبت با تلفن بودمشغول تلفن و درگیر ی مریض بود که دچار دردهای زایمانی زودرس شده بود. به اون یکی سلام کردم و مختصری از شرح حالمو گفتم. دست خاله فرخنده درد نکنه، سفارش منو کرده بود و طرف، منو می شناخت و وضعیتمو میدونست. لذا به اون یکی گفت، این دوست خانم فلانیه، اونم با ی حالت عصبانی عصبانیو بی محلی گفت خوب باشه بذار کارمو بکنم به اینم رسیدگی می‌کنم. بعد مامای خوش اخلاقتر سونو و آزمایشاتمو گرفت و به اتاق معاینه اشاره کرد و گفت برو اونجا تا بیایم چکت کنیم. پس از چند ثانیه اون ماما دلخوره اومد و منو معاینه کرد و با صدای بلند به همکارش گفت: این که سفالیکه. سونوش مال کی بوده؟ اونم گفت: هفته 32. بعد رو به من کرد و گفت، خانم سر بچه پایینه، یعنی به نظر من و به احتمال زیاد ولی هنوز دهانه رحمت بستست. نهایتا میخوای بعد از تعطیلات ی سونو بده تا مطمئن بشی. بعدشم صدای قلب تو رو شنید و گفت: آره قلبشم که این پایین شنیده میشه؛ یعنی اینم تأییدیه به نظرش. من اونقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم که همه دردام از یادم رفت.نیشخند حتی یادم رفت که این خانم اولش اصلا منو تحویل نگرفته بود. دفترچمو گرفت و برام ی سونو نوشت. منم با تشکر دفترچه رو گرفتم و از بخش خارج شدم. بابا حسن دم در منتظر نشسته بود. با لبخند نگاهش کردم، نگرانی تو چشمش موج میزد ولی آروم بود. ناراحتگفتم ی خبر عجیب در حد معجزه میخوام بت بدم. گفت چی یالا بگو. گفتم خانمه گفت سر بچه چرخیده! مژهمن که باورم نمیشه، خیلی خوشحالم. پاشو بریم خونه.

اونم خیلی خوشحال شد و خدا رو شکر کرد و گفت: خوب پسر منه دیگه، قربونش برم که چرخیده و دست منو گرفت و با هم از پله ها رفتیم پایین. اونقدر فکر این خبر منو به خودش مشغول کرده بود که اصلا نفهمیدم چجوری از اون راهروهای تو در تو خلاص شدیم. فقط ی آن که به خودم اومدم دیدم دارم سوار ماشین میشم.

به مامانم و دوستام که حالا دیگه همه نگرانم بودن زنگ زدمو جریانو گفتمهورا. خدا رو شکر. پس یعنی این سه روز دردی که کشیدم برای این بود؟ یعنی ممکنه؟ هنوزم تردید داشتم. پس اون چیز سفتی که من بالای شکمم حس می کردم چی بود؟سوال

بابا حسن به عنوان جایزه برا من و خودش بستنی ویرویری(بستنی قیفی مخصوص) خرید. چقدرم چسبید.خوشمزه

 وقتی رسیدم خونه دوباره خودمو بررسی کردم. انگار اون چیز سفت محو شده بود. با حالتی مملو از نگرانی و شادی به بابا حسن گفتم: سر پسرم گم شده، سوالچشمکآخه اون بخش سفتو هیچ جای شکمم حس نمی کردم. بعد با خودم فکر کردم شاید بچه پشتشو به من کرده برا همین نمیتونم سرشو احساس کنم. الان هنوزم مطمئن نیستم که این خبر درست باشه ولی هر چی که بود خوشحالی وافری به من داد و دغدغه‌های جدیدی هم برام ایجاد کرد....  آخ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

زهرا
12 شهریور 90 10:12
سلام
خوبی نگین جان؟
از نگار جویای حال و احولت شدم.خدا رو شکر الان بهتری؟ ان شاءالله این چند روز باقیمانده رو هم به صحت و سلامتی طی میکنی و نی نی گولوی نازت زودتر میاد تو آغوش گرمت.
دعای خیر ما همیشه بدرقه راهتان . . .
شما هم برای ما دعا کنید.


سلام زهرا جان. ممنونم که به یادمی و حالمو پرسوجو می کنی. حتما ما هم برای شما دعا می کنیم.
مامان ابوالفضل
15 شهریور 90 13:56
سلام مامان طاها جون نگین جونم
اصلا نگران نباش
منم سر ابوالفضل خیلی سونو دادم، عارضه نداشت خدا روشکر، حتی می گفتن اونایی که سونو زیاد میدن بچه شون ممکنه بیشتر زردی بگیره، ولی ابوالفضل زردی هم نگرفت
به دکترها اعتماد کن
به خدا هم توکل کن
ما هم برات دعا می کنیم
ایشاالله توی همین روزهای قشنگ کوچولوتو بغل می کنی بعد می بینی چقدر وسواس بودی و چقدر حساس
همه چیزو برای خودت دغدغه نکن اینو خواهرانه می گم
وقتی طاها رو در آغوش می گیری همه ی این استرسها و دغدغه ها رو فراموش می کنی ایشاالله
دوست دارم
بوس


سلام ندا جونم, ممنونم از اینکه تجاربتو در اختیارم میذاری. وقتی با تو صحبت می کنم احساس خوبی بهم دست میده. باشه؛ توکل به خدا! منم دوستتون دارم. اقا ابوالفضلمو ببوس. مواظب خودتم باش


مامان ابوالفضل
15 شهریور 90 13:57
سلام،من نمی تونم واسه ی پستهای جدیدت کامنت بزارم واسه همین کامنت پست جدید و توی پست قبلی میزارم


باشه خانمی. من نمیدونم چگوری باید این مشکلو حل کنم. لطف می کنی.


مامان ابوالفضل
15 شهریور 90 13:57
ما بی صبرانه منتظر دیدن عکسهای طاها جون هستیم


انشااله عکسشو براتون میذارم. ممنون
مامان ابوالفضل
15 شهریور 90 13:58
بی خبرمون نذاری؟؟؟!!!


سلام ندا جان. باشه عزیزم. برامون دعا کن. از آقا ابوالفضلم بخواه دعا کنه