قاب شکسته
سلام عزیزکم، همه هستی مامانی، آقا طاهای من. امشب(سه شنبه 24 مرداد 91) وقتی از خونه بابا احمد اینا اومدیم خونه، بابایی گفت من یه کاری کردم که می ترسم اگه بگم ناراحت بشی، گفتم چی شده؟ اشاره ای به روی میز کرد و جای خالی قاب عکستو بم نشون داد و گفت عصر که روی مبل دراز کشیده بودم خوابم برد و پام خورد به قاب و افتاد شکست. با دیدن جای خالی قاب عکست یهو دلم هوری ریخت و غم بزرگی توی دلم نشست. مدام عکس تو توی نظرم میومد و نبودش آزارم میداد طوریکه بغضم ترکید و اشکام ریخت. شاید فکر کنی این که چیز مهمی نبوده ولی یادم افتاد به اون مامانایی که یه صبح بچه های عزیزتر از جونشونو بغل کردن و فردا صبحش حتی جنازه اون بچه ها هم گیرشون نیومد. یادم افتاد به م...